موج میفشاند دریا میزند صخره میخورد
دریا ساحلی دارد که فانوسکی شب برده در خود آن را
میان تلاطم دریا موج میفشاند و درون خود سکوت هست تابوت درون آب
تار میزند بر ان سمفونی جنگ اما صلح درونش سفید برده تابوت را
دریا موج میخورد و تابوت میفتد درون اعماق آب بردگی ساحلی که میخورد تابوت را
نقطه صفر دریا ساحل شنی هست اینجا درون تابوت گل میندازند و آنجا درون تابوت آب
تابوت خالی گل را آب میدهد و مرده را جان اگر یقین در آن ریشه گیرد
شهر در نگاه ستاره ها چراغ قرمزست
آسمان با تمام ستاره ها یش شب چراغ شهری بر بلندای آسمانست
چه دلگیرست وقتی ستاره ای می افتد
انگار تمام ستاره ها برای مهتابست
نگران مباش اینجا شب هایش هم فالش میزند درون تپیدن خود
برای سروده ای که میبرد دلتنگی زمین را
کوچه های باران زده
کنار دیوار صنوبری تازده
دیوار پیچکی تاخورده در برگ گل
صدای تیک تاک ساعت خاموشی زده
برجک نگاه باران زده
کوچه ها در خلوت خود باقی شب را تا صبح باران زده
کجای واژه ام شعری میجوشید
واژه را بردار کاغذ را غم زده
حسام الدین شفیعیان
تیک تاک ساعت که میگه این غروب رخت بر میبنده
توی یک ساعت شنی وسط نقطه غمینه
هر دلی دارد هوایی این هوا بازم غمینه
تیک تاک ساعت که میره باز هوا ماتم بگیره
این غروب ماتم انگیز توی این قصه چنینه
باز بگو با من غریبه حرف آشنایی چنینه
این چنین خود در همیم باز در درون آینه غمینه
درد را فریاد چه حاصل خود بگوید قصه همینه
لالادل لالا لالایی خواب بود شب که اسیره
بند در خود در قفس شد این قفس ماتم نگیره
در قفس لانه بگیریم در شکن خود در باز این چنینه
شام تا صبح غزل خوان این غزل تا خورده اینه
من نگویم در درونت خود برون در باز با خود باز درونت
رفته ام ای در خود از خود گمشدم در خود در غمم چون
باز کن پنچره ای را باز کن این قفسی را
در قفس خود در درونیم از قفس خود در برونیم
شادی از رخت سفیدی رخت بر بند از رخت کهنه
میتوان بالا درون آسمان عکس خود را در درون قاب عکسی گر بگیریم
این زمین تا آسمانها از زمین رختی نو بر بگیریم
من زبالی گر ز زخمی بال را مرحم بگیریم
ماه در گوشه چشمی گردش ایام ببینیم
فصلها را چون ترنم باز باران را نو بگیریم
ساقه ای خشکیده در کنج اتاقی در بر گلدان جانی تازه گر بگیریم
با من از شبهای روشن یا که در روز نوری بگیریم
ای شب از ستاره باران کهکشانی نو بگیریم
این زحرفی در درونست نو زنو تر نو بگیریم
خشکی اگر قایق بخواهد قایق اگر ساحل بخواهد
ساحلی را نو بیندیش تا که در کشتی به شوری نو بگیریم نو بگیریم
موج ها در خود تلاطم قایقی شکسته بودیم تا به نو در خود گذشتیم
بادها را ساحل بگیریم تا نوایی تازه افروز خود بیفزانی در خود چراغی
فانوسکی میزد چو نوری در میان دریا چه زیبا میشد از آن راه بگیریم
ماهی ها را روشن ببینیم گرچه آبی گر گلالود نو نگر گر نو بگیریم
در همین شب های روشن چون به نوری تا بیابیم ساحل بگیریم
حسام الدین شفیعیان
ای کشتی زطوفان اگر رد کنی
زساحل چو لنگر اگر پرت کنی
زاستحکام کشتی مشو کاپیتان غرور
اگر ورطه طوفان زخدا یاد کنی
زآن در ورطه موجی غمین
زخوشحالی زآن چون رد کنی
زبهر خطر اگر این خطر رد کنی
همیشه زخدا چون توجه کنی
ببینی که دریا همی ساحلست
که از آن تا به آن چون چو برگردی زدریا موجو طوفان به یاد خدا چون توجه کنی
در آن گر موجو گر آن خطر زبهر توکل زیاد خدا در آن موج سهمگین چو در بر رد کنی
خطر را ز خود و مسافران چون بر موج ها رد کنی
زآن در توجه همیشه زآن که نجات بخشد آنکه به او توجه کنی
که هست در پی نجات انسان چون انسان توجه زجلال قدرت او کند
همی در جلال خدا انسان چو عاقبت بخیری پر کند
زقوت زاو پر شود در زمین
صعودی خوش چو رنگین کمان پر کند
حسام الدین شفیعیان