حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-داستان شماره7

هشدار نسبت به خرید بلیت قطار از مراکز و سایت‌های غیرمجاز - ایرنا

قطار به آرامی به حرکت می افتد.و از ایستگاه اول  که مسافران با دست خداحافظی میکنند و دستهایی که تکان میخورد  نم باران روی شیشه  رنگین کمان سایه میشود.و دست ها پایین میروند.کوپه در حال تکان خوردن آرام میشود و آب یخ موجش را به آرامی در خود درون لیوان پر میشود و مسافری که روزنامه میخواند و صفحات ورق میخورد و نگاه به بالا و پایین و بسته تخمه و پوست درون روزنامه باطله میشود.مردی بلند میخندد و سکوت میکند و باز میخندد. و مردی مدام برایش فکاهی میخواند و فکر میکند اما نمیخندد. و درون خود فرو میرود در کف کوپه.روی داستان کوپه اول خنده و فکر خواب میرود و در کوپه دوم مرد با تمام قوای خود تخمه ها را تاراج میکند هنوز آب میخورد و باز مجله بر میدارد و در کوپه سوم مرد قابلمه را میتراشد صدای سمفونی فالشی که مسافری را به هدفون زدن خلاصه میکند.و کوپه چهارم کتاب شعر و مرد روبرو با فکر به سمت او نگاه میکند و گوشی اش مرحله دوم بازی خانه سازی را مرتب به او نشان میدهد.کوپه بعدی انگار کوپه موت زدگان هست همه به هم نگاه میکنند که یدفه مردی میگوید برای شادی در گذشتگان صلوات.و هیچکس صلوات نمیفرستد دوباره میگوید برای شادی درگذشتگان صلوات و باز هیچکس صلوات نمیفرستد و مرد کتابی در می آورد و میگوید برای شادی درگذشتگان باید طبق مفاد آیین نامه سال چند هزار چند فقط لالایی بخوانیم و همه شروع میکنند  گنجشک لالا میخوانند که مرد درخواست تعویض کوپه میکند مرد چک کننده بلیط ها علت را میپرسد و مرد میگوید روانی هستند.و مرد میخندد و به کوپه دیگر میبرد او را.و کوپه بعد مرد خاطرات جنگ جهانی دوم را تعریف میکند که در آن حضور داشته و سنش  حداکثر 45 هست آنها با شوق گوش میدن و  یک نفر میگوید چقدر خوب ماندید مرد میگوید من اون موقع بودم. و مرد دیگر میگوید ماشاء الله بزنم به تخته آن موقع هم  برای خودتان افسری بودید که مرد میگوید فرمانده قشون  هفتم گارد دوم ارکان سوم دسته چهارم بودم که دو نفر در جا هنگ میکنند و بلند میشوند و ادای احترام میکنند یک نفر به بقل دستی لبخند میزند. و کوپه ها هر کدام تا ایستگاه آخر داستانهای خود را  دارد و قطاری که به ایستگاه آخر میرسد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-داستان شماره6

شرکت ریلی رجا:پول ندهید قطارهای حومه‌ای متوقف می‌شود- اخبار اقتصادی تسنیم |  Tasnim

پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان 

اسفند ماه سال 1395

اینجا آسمان زیبا هست...

کاهش ریسک ابتلا به 7 نوع سرطان با انجام این کار ساده!- اخبار علم و تکنو -  اخبار اجتماعی تسنیم | Tasnim

پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است.

آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم  خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه.

کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند.

راستی اون بالا تو آسمون من موهامو دوباره اگه در بیاد راستی اونجا غذا چی میخورن

من دلم کیک شکلاتی میخواد من میخوام سوار یه بادبادک بشم برم به آسمون راستی خونه خدا کجاست؟

من خیلی دلم میخواد خدارو ببینم من دلم میخواد فرشته هارو ببینم.

راستی  چرا من اینجا آوردن چرا موهامو زدن من چکارم شده مگه من میخوام برم فوتبال بازی کنم دلم میخواد سوار دوچرخم بشمو بگردمو بگردم.

راستی اگه مامان امشب برام سوپ درست کنه از اون سوپ جوهایی که لیمو توش میزنه دوست دارم. خیلی دلم میخواد برم اتاقم اون گوشه که کلی نقاشی کشیدم نقاشی آسمون نقاشی ابرهای قشنگ کلی آدم کلی خونه.

راستی اگه بابا برام گل بیاره میزارم رو تراس کوچیک اینجا کلی دونه میریزم پرنده ها بیان بخورن اونا خیلی قشنگ پرواز میکنن.

کاش منم بتونم پرواز کنم.

دلم میخواد برم به آسمونها اون بالا بالا. دلم اینجا گرفته.

روی تخت دراز میکشد . آخ چقدر بدنم درد میکنه. نمیدونم چرا اینقدر تنم درد میکنه. کاش دوباره مثل اون روزها برم به کوه برم بالا اونجا که شهر کوچیک میشه من همه شهرو میبینم سوار چرخ و فلک بشم. برم به اون بالا که تکون تکون میخوره بعد نگاه کنم از اون بالا چقدر آسمون اونجا قشنگه.

کتاب را بر میدارد شازده کوچولو 

دیگه حوصله خوندن این کتاب رو هم ندارم سرم درد میکنه نمیتونم دیگه بقیشو بخونم باشه بعدان میخونم.

دستی به پاهای نحیفش میکشد وای چقدر لاغر شدم انگار من شدم یک بادبادک اصلان من یه بادبادکم شایدم یک آدمک چوبی

صدای تق تق آرام در

زنی وارد اتاق میشود

سلام پسر گلم 

سلام مامان چه خوب شد اومدی دلم خیلی گرفته

آفرین پسرم زود خوب میشی میریم خونه میریم پارک

وای سوار چرخ فلک

آره

راستی مامان  اتاقم رو بازی هامو جمع نکنی برمیگردم

آره مامان بر میگردی پسرم خوب میشی

راستی بابا کجاست

تعمیرگاه پسرم ماشین خراب شده

اون ماشینو بفروشه یک بنز بخره

ماشینمون خوبه پسرم بابا میره مسافر کشی تا بتونه برات یک اسباب بازی قشنگ بخره

بیژن اینا بنز خریدن دیدی

آره مبارکشون باشه

پسرم دلت چی میخواد

خیلی خسته ام مامان میخوام بخوابم

بخواب پسرم خوابای قشنگ ببینی من میرم برات بپرسم ببینم میتونم بستنی بهت بدم 

آخ جون بستنی خیلی تشنه شدم 

خب آب بخور

نه دلم خنکی میخواد

آب تو یخچال هست که

آره بستنی الان دلم میخواد

برم بپرسم ببینم میشه

باشه

کبوترا مامانم برام بستنی خریده

به تراس نزدیک میشود

کبوتری روی بالکن نشسته

دستش را به پنچره تکیه میدهد

مینشیند

چشمانش به سقف خیره  میماند

پسرم   بیا بستنی میتونی.....

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

/قصه زندگی ها/

مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد  و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از  کتابفروشی بیرون میاید.

و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی  با طرح  چند پرنده و گل.

قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.

خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و  مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.

کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.

بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش  را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.

نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا  خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و  شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.

سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.

صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.

صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.

هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب  پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.

سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.

حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.

سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.

و  صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و  صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.

شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان

خرداد 1400

قصه مردی که هست اما نیست...

ایرنا - بازار پر رونق فروش باقالی و لبو در شهرکرد

کنار پیاده رو می ایستد.

و همه رد میشوند.

میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا

کجا

هر روز

شناسنامه خالی-صفحات خالی

کجای زندگی خالی نیست

هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه

چرا هست 

نه کو من که کسی رو نمیبینم

ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا

به هیچ جا یه تراس 

نه اونجا کسی نمیشینه

کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه

چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده

اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا  رو خط دقیقن

شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.

پس چی هست؟

عابر پیاده ان روی خط رو

کجای عابر پیاده نوشته برو

چرا دیگه صد متر برو عقب

خب حالا صد متر بیا جلو

نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو

منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره

اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی

به کجا

همینجا میرسی

اون پیرمرده رو میبینی

خب که چی

اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو

دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!

افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی

مگه پیرمرده کیه

میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده

خب اینکه نکته قابل توجهی نداره

چرا دیگه

برو بشین کنارش حرف بزن

من رفتم یبار خب چی گفته

گفته برو حوصلتو ندارم

چیش پند آموز بوده

اینکه حوصله هیچکی رو نداره

پندش کجایه دقیقن

آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره

اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم

پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه

چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه

حوصله اون رو داره

چرا

چون اون باقالی دوست داره

پسرشم سرکه زیاد میزنه

تو از کجا میدونی

خب من تو خط بودم دیدم

خط کجا

استوا خب همینجا

سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره

یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره

نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه

سرکه به حرف چه ربطی داره

سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری

رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه 

سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه

چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم

منتها خب باید 5000 تومن هم  خرج کنی

مگه چه حرفی داره برا گفتن

بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه

مگه پیرمرده راز داره

حتما داره

چه رازی

اینکه چرا رد میشه همش از همینجا

چرا از جای دیگه رد نمیشه

خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه

نه پسرش همیشه اینجا نیست

گاری  باقالی همیشه اینجا نیست

حالا چکار داری به  اینها ولش کن

نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره

چه رازی تو باقالی هست

اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری

خب حتما خوشمزست

نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه

خب پس چرا میان اینقدر میخورن

خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم

خب شاید باقالیش رو  بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه

نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده

خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری

خب برو بخور بعد میفهمی

خیل خب میرم

سلام آقا

سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید

واقعن لباستون قشنگه مارکه

بله مارکه

سلام حاج آقا

حاج آقا باباته

چرا

من مکه نرفتم

مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم

چرا

چون حاجی شدن کار سختیه

چرا سخته

هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده

قبلان قورمه میداد

اون قدیما بود الان دلمه ای مده

مگه شما هم رو خط مد هستید 

بله جورابم همش پاره هست

اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم

من خانم نداشتمو ندارم من آقام

مگه من گفتم خانم هستید

نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم

خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم

مگه آقا غیر محترمم داریم

بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه

چرا؟!

چون میگه اینجا باقالی هاش خامه

ای نامرد چرا میگی

من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه

کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید

یک ظرف بریز

میشه 5 تومن

در نمیرم

نه اول تصفیه بعد باقالی

خب 5 تومن بیا

چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه

پر سرکه

جوون سرکه دوست داری

بله

منم دوست دارم

مخصوصن بالزامیک

اه چه با کلاس ایتالیایی هستید

داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی

نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید  سرکه مشت قربون

مشت بله قربون ولی مشت نه

آهام همون بالزامیک خوبه

فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط  یاد دارید

نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد

تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی

غذای اصل چیه دیگه

آهام دیگه نخوردی

اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده

روغن بعدشم اصل نیست

کی گفته

چرا دیگه همبرگر اصل خوردی

بله

نه دیگه فکر میکنی خوردی

تا حالا فیلم دیدی

بله فیلم من قناری چرا نداری

برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو

هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها

فاز تو پائینه خان دایی............

شما چند سالتونه

من آواز 15 سال دارم

آهام دیدم خیلی قشنگه

چی همون دیگه

تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی

اصلان موسیقی چی گوش میدی

وقتی آسمون  رفتی چرا اینقده غم داشت

برو بتهوون موتسارت  برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو  غذای اصل بخور

همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله

نه خیلی خوشمزست

مگه پسرتون نیست

خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد 

من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه

پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری

برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی

خب مشتری هامو میپرونی

من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب

هی بگن دیگه میدونی

خب کار من اصلش سمبوسه بوده

خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری

خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن

خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده

تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید

ببخشید شما  میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل

بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز

ممنونم پنیرم شد دعوت

بخور حالا

خیل خب اصرار میکنید چشم

وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه

خب اصل چیه

همینه همین

خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی  اصل چیه

پنیر و سبزی خوردی تا حالا

زیاد اصلان این مزه ای نیست

شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید

از هیچ جا

خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم

یعنی همه چی رو میکارید

من اصل هر چی رو قبول دارم

من اگه  واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری

بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد

جا نیفتاده

سوپم با قلم بخور پسرجان

سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن

اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری

جا افتاد پسرجان

بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ

کجا

کافی شاپ چقدر از این ورا

برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی

خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام

اسنک.کالباس.سوسیس

اینا شد غذا

پس غذا چیه

غذا,,آبگوشت با  دمبله  قزک  نه زود زیر گاز روشن  جانیفتاده

دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید

چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم

حرف الکی چیه

حرفای بیخود

چه حرفایی

همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان

برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که

برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره  خیلی وقته میپوشم

چطوری نگهداشتید که نپوکیده

آهام نترکیده چون نترکوندمش  باهاش درست تا کردم

مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید

کی گفته

خیلیا

من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم

من همیشه رد میشم

خب چرا

چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر

چرا

چون خط واسه من همین عابر پیاده هست

من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم

چرا

چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره

اما اینجا عابراش  رو میشناسم

مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان

خب دیگه میگم نمیفهمی همینه

دست شما درد نکنه یعنی نفهمم

نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه

وقتی 60 سال از این عابر رد بشی

خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی

سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی

میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی

تازه چهل سال دیگشم نگفتم 

پس تازه اول چهل چهلیتونه

بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم

بقیشم حساب نکردم

شما زن ندارید بچه از کجا دارید

آهام فضولی دیگه

نه فضول نیستم

آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا

از تو لپ لپ

وای چقدر شما بامزه اید

پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه

چجوری

اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده

برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو

اینها

چرا

چون من میزنم تو برجکشون

رک میگم

آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون 

خیلی بعضن

ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن

مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن

یا سر جا زدن همو  نخورن

یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت

بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه

دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم

ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان

بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه  روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست

ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته

حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست

اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من

حالا تو چرا موندی

خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم

تو هیچی نمیفهمی

برو آقا حوصله داری من رفتم

چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست

نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت

==

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شهریور 1399