تنور سرد نانوایی
تاریکی ممتد نان بر آهن
قصه زنگ زدگی قرن
فصل تولد نویی از چراغ بنفش بر شهر
...
سوت میزند قطار
جایی در دل ریل آهن زده
شهر غبار انگیز دود گرفته زندگی شهری
اتاقک های روشن و خاموش
شعر شب های ماه و آدمک ها
حسام الدین شفیعیان
صدای فانوس شبی می امد
در پس نقطه تاریک کمی نور میشد
زنوری که دل شب زشب پر میشد
خط بطلان دقایق زتاریخ میداشت
این غزل بود یا که در مثنوی شعر گم میشد
شاعری پر بگرفتو کمی شعر میشد
بر در دفتر عشق زنو نو میشد
این زبیتی که قلم نوبر داشت
قرمزی داخل واژه کمی گم میشد
کال خط برگرفت در درون قرمزی سرخ میشد
سرخ زدانه زقلم دانه دانه باران
دانه های ریز یاقوت زپیچک نو ترین شعر مرا باران زد
در چتر باران در برف سرما شب شعری درون خود نو میشد
این که در دایره چرخ زمین گردشهاست
جاذبه فتادن سیب نبود شعر بود که سیبی زدرون نو میشد
آدمک بند حقایق زقلم مزرعه ی حاصلخیز
شب درون دل غربت ز درون پر میشد
این درون غربت تنهایی انسانها هست
هر کسی در درونش زخودش گم میشد
شاعر-حسام الدین شفیعیان
باران که میبارد رنگین کمان درون نهفته از پیدا رخ مینماید
باران قصیده ای لا به لای پنهان در برون زابر آمدن
حالا میان این همه رنگین کمان قصه ای دوباره طلوع در بهاران
و شکوفه ها درون آن بال میگیرند و پروانه ها هم رقص ستاره های آسمان
ستاره برای گل و گل برای ستاره ها خورشید درون عمق لایه های درون گل کرده
شعری که میبرد تمام زخم های مرحم نشده از درون قافیه های ترک خورده
مردی که قاصدکی شد درون باران و پی طلوع چه بود
شکوه این مصرع یا تکان این جمله یا بین پلی برای خورشید
کمی بوته زار کمی گندمزار کمی قاصدک کمی قاصد از خبری درون قصه
حال برای کدامین وزن شعر شکسته مرحم شاعری خسته
سبزه زار دشت همه زمین همه طلوع همه
حسام الدین شفیعیان
قصیده های بارانی
کلبه شنزار های ساحلی دریایی
میان قطعات زندگی تاب میخورد ماحصل فکرهای طوفانی
چند قصه ناسروده انگار فصل سرد خواب های پسا تاریخ از شعری تنیده در قالب دفتر ذهن
ما همه در دفتر زندگی رفته از کلمات شده ایم
مزرعه ای در بادهای قطب های تنهایی
نموداری از تکاپوی شهری
تکاپوی درون خواب های طولانی
شهر های تکیده بر برجک ها
ناودان شیروانی قصه طولانی فریاد های خاموش
چتر را باز کن آسمان مثال باد در بادبادک چتری برای پروازست
حسام الدین شفیعیان
قصه شب غزلی از صبح داشت
زان پس صبح طلوعی دگری را میداشت
زان زپس روز زنو از روزی
روزی از روز دگر از روزی
بود شهری در دل قصه دگر
قصه های زین پسو غصه دگر
ماه در آینه خورشید میشد
خورشید فلک را دور گردان میشد
زان زروزی زبعد از روزی
شبو شبهای دگر آمدو رفت
قصه آمدنو رفتن ما اینگونه
بر چرخ فلک قصه همی گردش نو
زین پسو پس زفردایو زفرداها دگر از روزگار
نقطه همی زسطر جمله همی سطر به سطر نو میشد
نو زپس روز دگر دیروز بود
ماضی از بعید خود حال میشد
قصه شب چو خوانا میشد
در پس روز دگر روز دگر سطر به سطر شعر میشد
شاعرانه در دل قصه تپید نوری نو
نور از قصه همی نو میشد
شعر از واژه دگر بارش بارانی شد
قصه در رنگین کمان شور میشد
شور خود واژه روشنایی از نور میشد
آخر نقطه سر خط چو شعر نو میشد
حسام الدین شفیعیان