نمیدانم کجای شعر من زخمی بود
چسب زخمی زقلم پیچید
پیچکی بر در دیوار زخود میپیچید
برگ دادو ززمین تا بر دیوار میرفت
بذر عشقی شدو تا در همو بر هم میرفت
در هم نگاشته بود پروازی پر پروانه دل پیچکو بر تابیدن
پیله زپرواز شدن در درون قفسیم قفسی تا دل این پیچک تابنده زپیچک
پیچک شعر ناقوس شدو شعر تابوت شدو شعر میجوشید
شعر ضربدر شدو شعر مثلث شدو شعر تقسیم شدو
شاعری خسته زآن درهم از خود پیچید
شاعر از متساوی زاضلاع مساوی میشد
این مساوات زخود بر میزان میشد
مرکز ختم زبالابرنده دو خط نصف میشد
نصف آن خط مثلث نبود دایره ای گم میشد
پرگار زنقطه چرخو فلک از چرخش شعر
شعر در وسط نقطه پرگار گم میشد
رادیکال بزن پرش میزان بزن دو دونده دونده
زبرگ ریزان سفسطه بود
که برگ میریزد یا دل شب سحر میریزد
مغناطیس جذبی شدو جاذبه دیگر گم میشد
جاذبه شعر شدو جذبه شعر گم میشد
افتادن خود در زمین افتادن خود بر نگاشتن میشد
خط بطلان حقایق زقلم گم میشد
حقایق زقلم نو میشد
نو زنویی زنویی دیگری نو میشد
شعر تبر بود درخت بود چه بود در شاعر تبری زد
ز خودش خود بلرزانیدن که بلرز از خط شعری که رسالت زآن گم میشد
کوچه بود یا بلوار یا تقاطع یا میدان میدان رزم نبرد یا تقاطع پیکان
خط پیکان زنبرد شوالیه هم گم میشد
مرکب از نو به سواران به سواران مرکب رزم در جوشش شعرم مارش
چه از فکر میشد میدان شهر شهر نشینی برج کجا بود قلم بود قلم برج ما
برج خط آزادیست خط آزادگی از آزادیست
این خط از نغمه عشق پر میشد
خط دلدادگی از خط قلم پر میشد
انگار نبردی بود با خود شکنی خود شکستیم که خود بر شکنی نو میشد
شعر نویی سرود مرد مهتاب نشین
تاب خوردو زمهتاب ستاره گم میشد
چه مزاری شده این خط سروده مزاری زقلم فانوس زشعرم خط از این نو میشد
باور کرد جیرجیرک صدای بلبل باور کرد مهتاب صدای ستاره صدای صدای خسته باور بود
که له در بند خود گم میشد خش خش برگ صدای مردی از دور آمد یک نفر داشت زکوچه زقلم گم میشد
توی این خط آهن قطاری سوت زد سوزن بان زخود کوک میزد
کوک زگریه شبی دل شبی تار میشد شب تاری که تاریکی از آن گم میشد
قطاری زشعری سوت سوت کشان ایستگاهی زندگی در بر ایستگاه تکامل بود
که میرفت زکجا زکجا شب روان در دل شب گم میشد
مرد راه آهن زندگی کجایست کجا توی این شعر یک نفر شعر میشد
شاعر از سوت کشیدن صدایی آمد جان مادرت نقطه بزار خط شعر گم میشد
شاعر-حسام الدین شفیعیان
شعر را کوزه گری خواست که طرحش بزند
دور دور به دستان هنرمند خودش طرح بزند
خواست شعر را به دستش درون کوزه حرف بزند
حرف زد درون کوزه نه برون آن طرح زد
گلهای بنفشه و سنبلو آفتابگردان برونش چه زیبا مینگشت
کوزه گر غم خود را به کوزه چه زیبا میزد
انگار تمام ساعت همان طرح زدن
خواب کوزه زطرحش برون شعر زدن
دیدم که هنر طرح زدرون خود تنهایی گذاشت
کوزه بشکستو بماند تشنگی روح غزل
غزل از روح خود از جمله همی حرف میداشت
با دل غمزده گاهی صنوبر حرف میداشت
پیچکی روی کوزه زدو طرح زعالی میداشت
کاش کوزه گر غم شعر مرا هم میکاشت
شاعر-حسام الدین شفیعیان
یک نفر در غبار تنهایی
روی سکوی سپیده دم رویایی
جایی در قصیده ای بارانی
میشود رویا شاید قصه ای برای فردایی
سکوت ممتد روزهای زمستانی
مثنوی تکیده از درخت پیچک سار روی سپیده دم زیبای صبحگاهی
درون برون از زندگی از درخت شکوفه های سکوت انگیز
تار سه تاری در درون تارهای غار تنهایی
حسام الدین شفیعیان
/خورشید هدایت/
ای چشمه خورشید هدایت
در سپر از دوران تاریخ هدایت
بر بر هدف در بر امید چو خورشید
ماهو ستاره همه در عشق چو جوشید
شعر از کلمات حرف چو باران شود آری
این هست نهال بذر تنومند صداقت
راستی در بر تعالی متعالی
هر کسی که دارد بر خود جوشش چو عالی
کوشیدنو جوشش همه در راه بذر حمایت
حامی بر کل افلاک و کهکشانها و جلال درستی
از بر درستی بدر آید درستی در بر درست زیستن از خوب شدن هست
چون عشق بورزی نهال همان را به درویی درون خود از خود دیگری از آن بجویی
شعرم اگر از بر هدف در درستی جوشش بر آید هدف از راه درستی
حسام الدین شفیعیان
/ابرهای سفیدو سیاه/
زان شکن از قفس خود زبی قفسی زخود برون
برون نما از خود ز فکر تو که گیرد جهان برون
برون نما شکسته از قفسی که خود کنی زآن برون
با خود شکن
شکن زخود زخود برون
برون نما زلاک خود زحالت به سستی ات زجان خود
طلب شکن
طلب شکن ز خود شکن
طلب بکن زخود که از خودی که میبرد تو را
مدارا میکنی با جان خویشتن که او وانگه برد در حال خویشتن
زحال خود زفکر نما
زفکر خود زمرگ نما
زمرگ زجان که میبرد زحال خود زجان نما
که جان تو مکدر است زاین جهان جهان بساز
به حرف خود زبوته ای که خشک شده طبیعتی دگر بساز
طبیب حال خود بشو که حال دیگران شوی
زبهتر از زقبل آن زبعد آن که جان شوی
زمردگی نمانده بر زمین که زمان شکن زخود شکن زخود برون زغار فکر زحال بعد به من که میرسی
زحال من زبعد من زقبل من زحال زیرو بم زمن مشو برای مردمی زبد زخوب شو ای همی زخود
زخود بساز که دیگری زآن بسازد از تویی
نه آن مشو که بدتری شود زبعد تو زبد زبد زدن به خوب بزن به جانخود قلم بزن
زفکر خود شکر بزن قهوه ی تلخ خود به زندگی مزن که میزند زحال خود به حال دیگری زبد زدن زفعل حال که ماضی زقبل آن زبد شدن به بهتری که میشود سخن شکن زبدترو سخن ببر زبهتری
محال نیست که آرزو به جان فکر زده خیال خیال بکن که میشود زحال تو زبهتری
زآن عمل زآن که میشود زبعد خود گذاشتن چو فکر نیکو بهتری
نهان نمیشود جهان ز ابرهای تارو مه
ببار که باران تو شود رنگین کمان بهتری
حسام الدین شفیعیان