چون نفس میرود زندگی میرود
حاصل این نفس بهر چه میرود
چون تفکر کنی در همین خود نفس
پی بری کین چنین هم انسان میرود
جسم در پی زندگی خود کجا میرود
خاک گر شوی کیمیا میرود
کیمیای خرد بهر خاک بذر شود
بذر این از خرد در خاک کی رود
چون تفکر زخاک نه جسم میرود
چون تفکر کنی حاصلش پر کنی
جسم اگر خود رود روح به کجا میرود
جسم در خاکدان گر بپوسد انسانها تفکر زآن ماند در این جهان
گر تفکر زخوبی زحاصل مهربانی شود تفکر خوب بماند اگر جسم میرود
حسام الدین شفیعیان
پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.
/خواب مردگان ,خواب زندگان/
بگذار بخوابد قبرستان
زیر سمفونی مردگان
زندگان در گور نخوابیده اند
کمی برایشان مرحم شویم
حسام الدین شفیعیان