حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

بگذاریم چراغ سبز شود، با هم عبور کنیم - زورق مهتاب

 

برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک پلاستیکی اش را پرت میکند و او را جایگزین او میکند.زن بسته ای قرص را از داخل کیفش در میاورد و یک دانه از آن را جدا میکند و در نوشابه حل میکند و با قاشق مدام هم میزند تا حل شود.به همراه پیتزا برای دختر بچه میبرد او همچنان در حال بازی کردن است با دیدن پیتزا و نوشابه خنده اش را بیشتر میکند و با خوشحالی شروع به خوردن میکند ..زن نگاهی میکندو به او می خندد.

داخل اتاق می شود و شروع میکند به لباس پوشیدن ماتیک و کفش های نو همه را سر هم میکند و به خودش حسابی میرسد روبروی آینه می ایستد و نگاهی با تائید و تکان دادن سرش.برق را خاموش می کند.

دختر بچه بعد از خوردن پیتزا همچنان مشغول بازی کردن است پلک هایش سنگین شده است و خنده اش کم و کمتر منتظر میشود آنقدر که خوابش میبرد پتویی می آورد و روی او می اندازد و به آرامی در را باز میکند و داخل کوچه میشود.

به خیابان اصلی که میرسد سوار تاکسی میشود بعد از طی کردن مسافتی پیاده میشود و پیاده رو را بالا و پایین میکند..بعد از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها و خوردن یک لیوان شیرموز به کنار خیابان میرود روسری اش را عقب میدهد و منتظر میشود اتومبیل هایی که پشت سرهم می ایستند هر کدام چیزی می گویند صف طولانی کم کم خلوت میشود.نگاهی به اطرافش میکند ..مرد میانسالی بهترین پیشنهاد را به او می دهد.نزدیکتر میشود بعد از کمی صحبت سوار میشود.

صدای خنده هایی که بعد از پیمودن مسیری از داخل ماشین بلند میشود.سر چراغ قرمز که میرسند زن شیشه را پایین می دهد کودکی در حال فروختن گل است صدایش میکند با دیدن او مات و مبهوت میشود دقت بیشتری میکند از اتومبیل پیاده می شود...................

زن به دنبال دختر میرود هر چه صدایش میکند فایده ای ندارد.اسم دختر خودش را مدام صدا میزند دختر گلفروش می ایستد زن همچنان  دنبالش میکند.نزدیک او که میشود سر جایش میخکوب میشود به چشمان دختر بچه خیره میشود.

هانیه خودتی اینجا چکار میکنی..چجوری اومدی بیرون مگه تو نخوابیده بودی.

بیا دنبالم ..بیا مامان میخوام ببرمت یک جای خوب.

هانیه کجا میری وایستا ..منم بیام..نرو.

داخل کوچه که میشود دختر بچه گلهایش را پرت میکند به گوشه ای..دنبالش میکند..داخل ساختمان نیمه ساخته ای می شوند.

هانیه دخترم ..اینجا چرا آوردی منو..کجا میخوای ببریم.

بیا مامان یک جای خوب باید بریم بالا.

از پله ها بالا میروند آنقدر که به پشت بام میرسند دختر جلو میرود و سر تیغه می ایستد.

مواظب باش ..اونجا برای چی ایستادی.

هیچی مامان از اینجا بهتر معلوم میشه..بیا جلو تا بهت نشون بدم.

جلو میرود و کنارش می ایستد ..کجا..چی ..رو میخوای بهم نشون بدی.

با دست اشاره میکندو روبرویش را نشان میدهد.

همانجایی که از ماشین پیاده شده است را می بیند ..شلوغ است عده ای دور هم حلقه زدن و از جیب هایشان پول در می آورند و روی جنازه ی زنی می اندازند.مردی کنار جنازه ایستاده و شیون میکند.

دخترک به مادرش زل زده..رویش را بر میگرداند.

بیا بریم یک طبقه بالاتر تا یک چیز دیگه هم بهت نشون بدم.

با تعجب نگاهی به دخترک می کند.کدوم بالاتر اینجا دیگه آخرشه.

نه..چشماتو ببند..من میبرمت.

چشمانش را می بندد.

طبقه ای دیگر درست مثل همان جایی که چند دقیقه پیش بودند ..نگاهی می کند دیگر خبری از آن خیابان و شلوغی نیست.

بر می گردد هر چه دقت می کند و اطرافش را نگاه می کند فایده ای ندارد.اثری از دخترش نیست تنها دسته گلی که گوشه ای افتاده است.روبرویش را نگاه میکند.به یک نقطه خیره می شود به زمین می افتد ..دستش را دراز میکندو فریاد میکشد.

دخترک را روی برانکار گذاشته اند و صورتی که زیر پارچه ای سفید نا پیدا شده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-4

 تصاویر قطار زندگی در مسیر تهران - مشهد

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..

سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده

به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را

چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.

زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار

می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.

قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست

دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر

چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه

می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود

دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..

پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در

می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.

قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.

خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.

مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از

دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ

نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و

چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.

قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند

تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را

نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره

به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره123-3

قطار شماره123-3 - دفتربلاگ

برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.

بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.

قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.

حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.

قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))

گزارشی دیدنی از پیکان‌ بازها +تصاویر

مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره.

اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه گوشت‏ٌ‎ُّّّّ،خیلی دیگه سنگ تموم بزاره پیتزای یک نفره مخصوص رو زده بر بدن اساسی.همیشه خدا رادیو گوش میکنه عاشق سر و صداست اعتقادش اینه که سکوت مرگباره وقتی مخصوصا تو جاده داره میره.حالا اگه شب قبل فیلم ترسناک دیده باشه با مایه ی قبر و بکش بکش و دوئل که حتما سرعت ماشین رو تا 120 تا هم میبره و اگر هم از این برنامه های اعمال قانون و پارکینگ ببینه که سرعت رو تا 80تنظیم میکنه و اگر هم تصادف ببینه برای نیم ساعت تا 60تا میرونه اگر هم صحنه تصادف وخیم بنظرش بیاد تا 40 کلا و در مجموع حالت طبیعی کاملی نداره مثل عقربه شمار میمونه میچرخه تا جایی که تنظیم بشه مثل نماز خوندنش اینم بستگی به حالت های روحی خاصی داره که براش اتفاق میفته.و حتی رادیو گوش دادنش و حتی مثل خوابیدنش.اصلا در کل مجموعه ای از یک دگرگونیه برای خودش که برای خودش یک حالیه.زنش که میخواد ازش طلاق بگیره چون حسابی از دستش کفریه اونم واسه اینه که یه روز پنج جا میبره اینو میگردونه و یه بار یکی دوماه هم از خونه بیرون نمیبرش همچین هم مرد سالاره اونم از نوع چهار فصل .در عمرش یه بار استخر رفته اون یک بار هم چون میخواسته خفه بشه و هر چی دست و پا زده غریق نجات فکر کرده داره شکلک در میاره بیخیالش کرده و در آخر هم که جیغ بنفش زده ،بنده خدا اون فهمیده که قضیه کشتی کج و هاکی روی آب با لگد به سر جلویی نیست اومده نجاتش داده.

حالا هم هر وقت یادش میاد که قرار بوده به رحمت نرفته بره بیخیال هر چی آبو و آبتنی  میکنه و تو حموم با گذاشتن جوراب تو چاه یه استخر جادویی درست میکنه که هر چی موج و استخره تو خیالش پیاده میکنه و با فرمول کف شامپو احساس پولداری میکنه که بیا ببین چجوری کف خور میشه و باز کف پس بده.البته عاشق حموم نمرست میگه آدم رو یاد اجدادش میندازه همون اجداد ندیده و نشناختش که بقول خودش به مشت قربان خان دوم میرسه که الان باید ده کفن رو نداشته باشن که بپوسونند.

امروز هم مثل همیشه تو جاده داره میره اونم با سرعت 120 در 120 تا دائم و جدا شده از جسمش روح بدبختش قبضه شده تو سقف ماشین مثل یه بادکنک روحی باد شده که هر لحظه ممکنه بترکه، آخه شب قبل یه فیلم دزد و پلیسی دیده که یارو تازه وسطش با ماشینش پرواز هم میکرده و الانم همه فکرو حواسش به اینه که چجوری میتونه با پیکان مدل 54یجوری بپره که کسی شک نکنه و نفهمه که این پورشه نیست یا بینوه و حتما یه پیکان که داره اگزوزش کنده میشه و حالا مسافرای بدبخت که گیر این افتادن.یکیش که خوابش برده البته بیشتر بنظر میاد بیهوش شده چون چند دقیقه قبل داشت بندری ورزش میکرد اونم با ویبره بالا.اون یکی عقبی که تو یه دنیای دیگشت و مدام سرش رو اینور و اونور میده تا قشنگ آهنگ ضرب آهنگش که تو مخش با دوتا سیم رفته جا بیفته و بهتر م همینه چون اگه تو این دنیا بود الان یا بیهوش بود یا دل ترکونده بود یا مخ راننده رو.

در کل پرواز را به خاطر بسپار این اتومبیل روندنیست ، رو از روی این ساختن و بجای روندنی باید دوندنی یا مردنی، یا اگه میخواد برید شهربازی و پول زیادی رو هم ندارید  تا دلتون بخواد از ترس روح بترکونید رو خلاصه کردن در این اتومبیل سفید یخچالی تو زمین رفته ی سپر طلائی،با یک پنکه سقفی کوچیک و یک نور آبی آرامشبخش و کلی عروسک و جا چایی و جاموبایلی و با یک سگ کله فنری و روکش های از جنس پشم شیشه که خودش داده براش دور دوزی کردنش و حسابی هم تیره شده همچین  که یکم بشینی خودت متوجه انواع فعل و انفعالات رخ داره در پشت و قسمت گردنت خواهی شد.حالا امروز که سنگ تموم گذاشته یکدست زبون و پاچه یه چشم و بناگوش با نیم مثقال مغز گوسفند رو در حین رانندگی داره صرف انرژی گذاشتن رو سرعتش میکنه و حتما هم رمز جی تی آی  برای مخفی شدن ماشین از اعمال قانون رو زده که هیچ پلیسی به گرد پاش نمیرسه، یا کپسولی چیزی عقب ماشین داره که چهار چرخو میکنه بیست و چهار چرخ و پرواز را به خاطر بسپار مسافر مردنیست رو داره کوک میکنه.و آهنگ داخل ماشین که مدام ضرب میزنه و تازه لایت گوش دادنش رو به همه ی مسافرا یا دآوری  میکنه و اینکه قراره سرکوچه بده براش پرکنن آهنگای خارجی تند رو که این اسمش رو میگه پدال مدال نه اون که باید میفهمه نه اون که خونده فهمیده چه دست گلی رو ساخته و به جامعه ی آماده ی تکثیر به تکثیر و کپی به کپی جهانی داده و به نظرش اینه که خارجیا گوش بر هستن رو براش تداعی میکنه چون یک مسافر خارجی گیرش افتاده بوده که از سرعت بالای این حالش بد شده بوده و یک گاز محکم از گوشش گرفته و همیشه میگه که خارجیا خشن و گوش بر هستن چون اصلا و ابدا اینو قبول ندارن که گفتمان کنن از نوع بیهوش شدن و خود خوری  و حسابی رک و راست مشکل رو با حرکات رزمی صورت و دفاعی حل میکنن و اگرم زیاد سرعت بری به حقوق بشر یا حمایت از پرواز مسافر در حین سرعت میدن تا راننده متخلف عکسش تو صفحه ی اول کمیساریای عالی امنیت جهانی و ایزو چند هزار و

چند با مارک سرعت حداقل و حد اکثر چاپ کنن.حالا راننده تخلف کار با سرعت داره میره و دوربین آقای گزارشگر که دیگه کسی رو پیدا نکرده که ازش مصاحبه بگیره و مسافرای بیهوش و راننده ای که داره صحنه ی سرعت زیادش رو که کتمان کرده نگاه میکنه و تازه میگه اشتباهی رخ داده چون ادعا داره که فقط 40 تا از اون 120 تارو سعی کرده بره و دوربینه که تند رفته اونم تند تند.و پرسیدن زمان دقیق پخش فیلم گزارشگر و اتومبیل سفید یخچالی که با اگزوز کنده شده سر به هوا شده و نوشته پشت اون که سالار جاده ها اسب سفید من رو یدک میکشه تا پارکینگ.و دوتا ساندویچ کالباس بدون خیارشور کنار جاده با نوشابه و سسی که دست سازه و به اندازه ی یک لگن لباس توش فلفل پر کردن که وقتی میخوری بفهمی که چه سس با حالی رو داری میخوری.

 و یک اتوبوس   و راننده ای که تغییر کاربری  داده و به مسافر تبدیل شده با زبون قرمز شده و لپ های گل انداخته از هیجان بعد از خوردن فلفل سس یا سس فلفل.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-مهرماه 1393

کافه تاریکی

کافه تاریکی

Image result for ‫حسام الدین شفیعیان-کافه تاریکی‬‎

صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که میتونه نشست کرده باشه و میدان شده باشه. و ماشینای دور تا دور اونم تانکن تانک هایی که همو له میکنن تا دور بزننو برن تو اصلی و گازو بگیرن برای جنگ. اون کتیبه اعتقادات خودشه. هنوزم فکر میکنه عشقش یه روزی حتما بعد سی چهل سال واستاده روبروی همون دکه تلفنی که میگه حالا جاش یه فست فوده میادو دست اونو میگیره و بالاخره به آرزوش میرسه. الان سی چهل ساله که منتظره. قبل این کافه تعمیرگاه یه صندلی براش گذاشته بودن که بیاد بشینه زل بزنه به همونجا روبرو که یه روزی همونجا با اون آشنا شده. تعمیرگاه که جمع شد فکر کرد جنگجهانی شده مدتی مخفی شده بود تا صندلی چوبی جدیدو که دیگه قرار نیست به این آسونی ها هم به کسی واگذار کنه اشغال کرده و حکم سرزمین فتح نشده اونو داره. سرزمینی به وسعت  یه فنجون اسپرسو سینگل تلخی که دبل نمیشه. شکلات تلخی که اونو میبره به اون تلخی هایی که با آب میخوره و میشینه و با همون رادیو جیبیش که تداخل میکنه با موسیقی لایت کافه. بجا آهنگ اخبار گوش میکنه و میگه حتما بعد اخبار گلهای رنگارنگ داره. و گاهی هم آهنگی که بازم حالشو جا نمیاره. میگه قراره پسرش که یه روزی همینجا بوده هنوز منقرض نشده براش یه ضبط صوت بفرسته با کلی آهنگ گلچین. اما هنوز نفرستاده پست هم میدونه که باید هر روز بهش بگه که هنوز خبری نیست. و اون بیاد این سمتو نگاه کنه اون سمتو بعد باز بیاد تو کافه گوشه دنجی خلوت کنه و روبرو رو نگاه کنه.میگه آخرین بار همینجا سوار ماشین شد بابای همون خانمی که قراره اونو بیاره یک دست تکان دادن گریه همون گریه حالا چینو چروک هایی که دارن همون اشکارو بالا و پایین گاهی با کمی صبر و یه دستمال کافی منو پاک کردن اشکو. عشقی تلخ از فنجون یک قهوه که خیلی وقته خالی هستو میخوره اما دیگه لباشو بهم جمعع نمیکنه شکلاتو میخوره. ولی بازم میگه که من میدونم بر میگرده. شاید یادش بیاد یه روز شایدم نه که حتما یجای داستان لنگ میزنه. اون یادش رفته. بگه که دیگه اون ماشین قرار نیست از این خیابون رد بشه. اگرم بشه. نسلی هست که یا منقرض شده یا خیلی خوب مونده تداوم بخشیده به حالا همون کسی که باید بیاد. اما کدوم خیابون کدوم میدان. حالا اون مونده و این میدونی که براش حکم میدان جنگه. تانک هایی که کم کم دارن جاشونو به رهگذرهایی میدن که دور تا دور میدان حلقه میبندن خیلی با هم فاصله دارن هر کدوم یه نوعی یکی بساطی از لبو باقالی. یکی چایی یکی هم درگیر یکی که بیادو بهش بگه امروز هوا صافه یا بارونیه. اونم حتما بگه پروازو بخاطر بسپار. یکی هم قراره از کار برگرده و با خطی ها بره به همون کوچه هایی که میبرن و خیابون هایی که دور تر از اینجاین. خونه هایی پر از داستان های مختلف. اما داستان اصلی دیگه خسته شده پاشده و فنجونو تحویل داده و قراره بره تو یکی از همین خونه ها. و چراغایی که خاموش میشن و تاریکی کافه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اسفندماه سال 1397