امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به پیکانو بعدشم آردیو..206..بعد هم که این یکی ولی دل خوشی از زندگیشون ندارن همش احساس می کنن یک چیزی کم دارن.منظورم عمو محمود و مژگان خانم است نه لیلا اون بیچاره که عادت کرده میگه من زن دوم عموت هستمو مژگانسوگلی به هر حال پدربزرگ عزیز ..عمو محموده دیگه .عمه ریحانه هم که طلاق گرفته خبر داشتید می دونم ولی خواستم بی خبرتون نزارم.منم شدم خبرچین شما دیگه..بی جیره و مواجب به هر حال مخلصیم.بابام هم حال روز خوشی نداره بر شکست کرده افسردگی هم که شده بلای جونش.مامان هم می سوزهو می سازه چاره ای نداره بیچاره.
این روزها غذاهای تکراری شده عادتم نرفتن به بیرون ..و...غصه نخورید درست میشه خدا بزرگه ولی دل من چی آخه کوچیکه از جهازم که نمیگم چون جای ماتم و غصه داره به هر حال تو این موقعیت که قراره یک ماه دیگه برم سر خونم شده فکرم فقط جهاز همین.
مامانم که بیچاره همه درو زده هر کاری که فکرشو بکنید به همه رو انداخته ولی کو دری که بروش باز بشه همه قفل زدن به دلاشون.
به هر حال آخرین امیدمون بعد از خدا شما هستید..ببخشید از اینکه شمارو ناراحت کردم..امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه قربان شما./پرستو/
...
سلام پرستوی عزیزم نوه ی گلم حسابی ناراحتم کردی می دونی که من نمی تونم غصه ی تو رو ببینمو هیچی نگم از وقتی با مصطفی اومدم اینجا تنها غربت نیست که شده مشکلم..دلم بدجوری هوای شما رو کرده مخصوصا تو که مونسو همدم من بعد از اون خدابیامرز شده بودی نوه ی عزیزم بزودی برمی گردم نگران نباش همه چیز درست میشه خیالت راحت باشه فکرای بدو بریز دور مثبت فکر کردن خیلی بهتره امتحان کن دخترم شیمی درمانی هم دیگه جواب نمیده میگن باید برگردم ایرانو همونجا بقولی بمیرم شایدم قسمت نشد ببینمت به هر حال بازم میگم مثبت فکر کن چون من تازگی ها منفی بافی میکنم خوبم نیست ..دلم برات تنگ شده به امید دیدار.
پدربزرگت شریف
......................
آلمان 7/2004
..
باورم نمیشه دیگه نیستی ولی عادتم شده..امروز این نامه رو می نویسم برات مهم نیست که به دستت نمیرسه ولی بدجور دلم آروم میگره.آخه خیلی وقته که با کسی درددل نکردم حتی با قاسم مرد زندگیم.برنگشتی عروسیمو ببینی..برنگشتی تا خیلی چیزا رو ببینی ولی مهم نیست چون جالب نیستن منم یکجورایی با همون جهاز نیمه کاره رفتم خونه ی بخت.
نبودی ببینی شده بود ماتم خونه همگیشون می خواستن یجورایی به همه بگن که من اشتباه کردم که به حرف شما عمل کردم آخه اگه به حرف اونا بود که باید تا سال صبر میکردم.
سفیدو سیاه پوشیدنشون شده بود مایع خنده آخه همگیشون با هم ..خیلی بامزه بود.
زندگیمو دوست دارم همینطور قاسمو مثبت فکر می کنم مثبت مثل شما منفی بافی هم نمیکنم.امروز واسش قیمه درست کردم خیلی دوست داره.بابا هم رفته سرکار جدیدش مغازه دوستش کار میکنه الکتریکی.مامان هم راضی به نظر میرسه.
راستی عمو محمود پژوشو فروختو یک ماکسیما خرید خیلی راضی تر به نظر میرسه فکر کنم ماشین رویاهاشو خریده چون کلی همیشه شارژه .عمه ریحانه هم از ایران رفت.برای ادامه تحصیل میخواد دکتراشو اونور بگیره.دایی رمضون چی بگم از دست دایی رمضون شده دیوونه امروز یه سازی میزنه فردا با یکی دیگه کوک میشه.
به هر حال اینجوریه دیگه یه بار میگه عاشق شده یه بار میگه بدش میاد از زنها و خلاصه هر روز یه جورایی حال میکنه.امیدوارم وقتی این نامه بدستتون میرسه خوشحالتون کنه میدونم روحتون شاد میشه چون میخوام رو همین سفیدی که نمیزاره شما رو ببینم بزارمو برم.
/پرستو/
1389
به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن...............
کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی
کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم.
رضا بپر بالا..به به کوکب خانوم ماشین نو مبارک ناکس شیرینیشو نمی دی..حالا دیگه رنو هم ماشینه که من به تو شیرینی بدم
ما که شانس نداریم مثل همین سارا یک چشم ماتیز بندازیم زیر پامون خدا می دونه تو که رئیس گروهی چی داری از کارای تو که
کسی سر در نمی یاره حسابی سر مخفی کار می کنی.....این فضولی ها به به تو نیومده فعلا هم اون ماس ماسک داخل شکمتو بازکن
که حسابی شانس آوردی ....بچه که پس ننداختی حالا هم نمی تونی ببینی اداشو در می یارم حالا هم بپر برو دوتا پیتزا بگیر که
حسابی گشنمه بیا این سهم من بازنگی دورت زدم من که از شوهر شانس نیاوردم ........رضا...رضا دوبسته از اون سس سفیدا هم بگیر..
بالاخره اومدی چقدر لفت دادی....بابا فرشو تازه روشن کرده بود طول کشید دیگه به به چه پیتزای مخصوص با حالی داره این فست فوده
فقط صاحبش خیلی بد بد به وضع من همیشه نگاه می کنه ..همون یارو کچله.....آره خیلی هم بد چشمه اون دفه کلی با من..چخ چخ کرد
می خواست منو منشی سفارش کنه منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده..من که بهت می گم کمتر آرایش کن؟!آخه نمی فهمم کدوم گدارو دیدی که اینقدر به
ظاهرش برسه برای همینه که هنوز رنو داری والا اگه مثل سارا اون تیپ غربتی که اون می زنه می زدی تا حالا تو هم یکی بهتر از اون ماتیز رو زیر
پات می نداختی!بابا بعضی از این جوونا گول همین تیپ رو می خورند بهم کمک می کنند البته کلی هم فک زنی می کنند یکی از این سوسول ریش بزیا
همین چند روز پیش یک شماره بهم داد رضا می گم ایندفه حسابی این یارو بزیرو تیغ بزنی ها ناکس دیروزبرام پاستور تایتانیک آورده..راستی کوکب
امشب در خونه ی گداگدولا نمی ریم فردا خودم می رم پولا رو جمع می کنم..راستی از صبح چقدر کار کردی....رضا بجون مادرم هوا سرد کرده بود کاسبی
پاک تعطیل شده بود..آره جون ننت تو گفتیو منم باور کردم از صبح زاغ سیاتو چوب می زدم اون یارو مرد کلاه گیسیه که بهت چهار هزار تومن با شماره تلفن
داد..می گم که امروز خبری نبود فقط ده هزار تومن کاسب شدم..راستشو بخوای منم امروز چیزی در نیاوردم حسابی وضع مایتیله خرابه فقط هزار تومن.......
رضا...رضا ماشین گشت اروم باش هر چی سوال کردن درست جواب بده می گی زن و شوهریم یعنی راستشو می گیم....
به به رضا چارچشم بالاخره گیر افتادی حالا دیگه بعد از اون همه سابقه ی درخشانی که داشتی از دله دزدی دست برداشتی دخل مغازه همکار ما رو می زنی....
بخدا جناب سروان....غلط کردم..حالا این خانوم کی باشند ....بابا زنمه ........حالا معلوم می شه ..سرکار رحیمی سوار ماشین شو بیارشون پاسگاه.....چشم قربان.
به به کوکب خانوم تو رو هم اینجا اوردن..اره بابا رضا شیرین کاشته دخل مامور پلیسو زده ..مگه رضا دست از دزدی برنداشته بود...ای بابا اون که می دونی
پنهون کاره..می دونی کوکب جون چی شده...چی شده سارا چرا داری گریه می کنی ماشینو پولای تو بانکمو ازم گرفتند می گند باید معلوم بشه از کجا پول اوردم
خریدم اگه بگم چطوری که دیگه خبری از ماشینو پولام نیست حالا چه خاکی تو سرم بریزم........حالا فعلا ننمن غریبم بازی در نیار که پاک وضع خودمون از تو بدتر
ضد حال خوردیم خیر سرمون زن و شوهری یکبار با هم مثل ادم حرف بزنیم که اینطوری شد........ حالا هم غصه نخور دوباره از نو شروع کنی همین سال دیگه
بهت قول می دم یک رنو بتونی بخری...........نبابا صدات از جای گرم بلند می شه با این بگیر بگیرا ..حالا فعلا فکتو ببند یک چورت می خوام بزنم بلند شدم با هم
صحبت می کنیم یک خاکی سرمون می ریزیم..پاشو درو دارند باز می کنند........کوکب کدومتونید........منم خانوم پلیس ..............پاشو آزادی .......خب دیگه سارا
یک چشم ما رفتیم نگران نباش همه چیز درست میشه..برو بابات دلت خوشه.............به هر حال ما رفتیم......................
چند ماه بعد...............
بچه ها این خبرو که تو صفحه حوادث نوشتند خوندید........باند متکدیان معروف به رضا چار چشم؟!
حالا اینجا شو گوش کنید یکیشون تو حساب بانکیش ده میلیون پول داشته تازه ازشون یک رنو و ماتیز هم مصادره کردند کارشون تیغ زدن بچه جوونا بوده......
کو کجا نوشتته عکسشون رو هم زدند گفتن هر کی ازشون شکایت داره به شعبه ی یکم مراجعه کنه...............
بچه ها ...بچه هااینجارو من این زنه که عکسشو انداختندنو می شناسم خودشه همون که من براش پاستور بردمه ناکس این کاره بوده خوب شد گولشو نخوردم.
داستان کوتاه-مدل جدیدا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم
نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.
یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی بی خیال قند خون.
همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه آشغال یک روزی
آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ به نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی
چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون
یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.
زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره
نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که
فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه
خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.
الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم
شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو
داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی گرفته.باید یک سطل آشغال بخرم خوبیش این
که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری
امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب
ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30
را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...
چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود
که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب
ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز
آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد
که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.
راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.
دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه
اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده
است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس
اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم
خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم
بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.
داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389
تو شهرک ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره منو با کمال عصبانیت و در عین حال خونسردی بزنه به زمین و خیره بشه که چرا از من فیلم گرفتی.اونم در حالی که من زوم کردم روی کامبیز که داره یکی از آهنگای محسن نامجو رو برام بهتر از اصلش اجرا میکنه.چرا بهتر از اونی که من شنیدم میخونه بخاطر اینکه حسابی صداشو میکشه همچین که تو میم آخرش میمونی و تا خودتو پیدا میکنی میبینی تو تی بعدی گیر افتادی و تو یه تری که از بهتری میاد خودتو پیدا میکنی .یعنی با هر بار خوندن تو یک میم رو احساس میکنی که آخر هر کشیدن ناخوداگاه خودشو تو بقیه ی اون تی..تری..و روی روی بقیش میم جاخوش میکنه که البته این ایده خودشه که باید چاشنی کارو خودت به بقیه اضافه کنی.
حالا من موندمو یک دوربین شکسته .باید مال یکی از بچه ها رو امانت ازش بگیرم.
دوربین رو گذاشتم تو کوله ام همچین نصفه نیمه..سر و صدای بیژن پسر پانیذ خانم هم مثل همیشه مخصوصا عصرها به گوش میرسه.بازم دعوا سر گرفتن سه چهار هزار تومن پول ناقابل و بیچاره پانیذ خانم که با حقوق کارمندی باید روزی 4 و 5هزار تومان به این پسرش بده. از قرار معلوم میخواد بره سی دی بگیره..کم محلی میکنه ولی منم که از اون پر رو تر هستم مثل ضد حال بعد از دعوا کنارش به حرکت ابروهاش کمک میکنم تا مرتبا بالا و پایین بشن.یک سی دی جدید از یک گروه رپ اونم تو شیکاگو که بدجوری بین بچه ها اسم در کرده و بقولی فاز میده اساسی هم.ولی به نظر من همون پیرمرد عصبانی سر بلوک 12 بهترین سوژه ی مستند من میتونه باشه اصلا این یعنی به تصویر کشیدن زندگی دونسل متفاوت از هم و تفاوت خواسته هاشون.به آرامی یا کورمال کورمال از کنار دیوار چین نصفه و نیمه اونو زیر نظر میگیرم که داره رادیوی کوچیکی رو با بالا و پایین کردن تغییر موج میده نزدیک میشمو سلام میکنم.میگه آفرین که دوربین بدست نیستی تو دلم میخندم چون که به همین آفرین گفتن هم احتیاج داشتم ولی دوربین من دنبال حرف..اونم زیاد البته این نسل حرفای زیادی رو داره که از استارت زدن من با این جمله که چه روزگاری شده دیگه بچه ها احترام پدر و مادررا رو ندارن شروع میشه و اینکه اصل درد دل اون بنده خدا هم روی همین موضوع تنظیم شده.و جملات تکراری زمان قدیم ما بدون اجازه آب نمیخوردیم یعنی بدون اجازه پدر آب نخوردن..و حالا که باید اجازه رو اونا صادر کنن یعنی بچه ها.و قضیه ی عشق و عاشقی سوزناک خودش رو با کشیدن آهی برام تعریف میکنه.میگه زمان اون خدابیامرز اینجاش سینه سپر میکنه و ادامه میده بله زمان شاه بود که من عاشق یک زن رقاصه شدم همینجوری الکی نبود ..این معرفت و مرام اون بود که منو جذب خودش کرد.وقتی که من دست به جیب شدمو خواستم پول میزم رو حساب کنم..نگاهی میکنه و ادمه میده..خب البته حسابی مست بودم و جیبمو خالی کرده بودن.خلاصه گفتنش رو با آه کشیدنی همراه میکنه و ادمه میده..منم هر لحظه منتظر اشاره کافه چی به سبیل کلفتای دم درش بودم که حسابمو برسن.
مکثی میکنه و یک نیم نگاهی به اطرافش میندازه و بقیش رو برام تعریف میکنه..ستاره ..البته اسم هنریش این بود و اسم اصلیش مژگان بود اومد از تو اتاقش بیرون و اونم بدون هیچی سوال کردن که اینجای حرفش محکم به پاش میزنه و میگه واقعا سالار معرفت بود ..یک بیست تومنی رو روی میز صاحب کافه چی گذاشتو گفت این آقا مهمون منه.صداشو ضعیفتر میکنه و از تصادفی که اونو ازش میگره .. با پاک کردن چشمای قرمز شدش خاتمه میده به پرده اول خاطراتش ..یکجورایی حوصلم سر میره خاطراتش همش پشت سرهم از شکست مالی و عشقو ..بدبختی سر در میاره..که هم زمان گیره و هم قضیه مستند رو میکنه درام غم و غصه ولی خب خاطره ی عشق ناکامش بدرد کارم میخوره ... عشق های قدیم و عاشق شدن به مدل2011.درباره ازدواج کردن این نسل جدید یا نسل سومی ها هم به محضر ازدواج میرم ابتدا به یک محضر در جنوب شهر میرم..حال و هوای خاصی دارن مدام شیپور دستی هاشونو با زدن انواع سوت و یه چیزی تو مایه های شو لو لو لو اونم با تکرار که فکر کنم هیچ ربطی هم به شلوغ پلوغ یا لولو نداشته باشه رو چاشنی مراسم کردن ولی به نظرم با حاله و انرژی میده به آدم.و عروس و داماد که حسابی لپ قرمز کردن و گاهی خنده های یواشکی به هم تحویل میدن که خیلی دیدنیه.
نزدیک داماد میشم و میگم مبارک باشه.بدون هیچ سوالی که من از خانواده عروسم یا رهگذر میگه چاکرتم داداش بفرما شیرینی و چند تا از تو جعبه بر میداره و تو پیش دستی میزاره و به دستم میده.یه خورده ای اعتماد به نفسم میره بالا دوربین رو در میارم و میگم من مستند سازم میشه کمی باهات صحبت کنم که البته یکمی جا میخوره .میگه یعنی فیلم میسازی با بله گفتن من.. میگه خوب بندازی ها همچین که نقش اولش ما باشیم..خندم میگیره و میگم باشه.خانواده هاشون هم حسابی شلوغ کردن و سر و صدایی که حسابی تو کار مثل پارازیت عمل میکنه.میپرسم چجوری شد با هم ازدواج کردید میگه تو یه رستوران با هم کار میکردن البته زیاد وارد جزئیاتش نمیشه و اینکه از نجابتش خوشش میادو میره خواستگاری.بیشتر از این نمیتونم سوال کنم چون حسابی هل میدن و از طرفی هم اونارو صدا میکنن و من که پشت در میمونم.دوباره برمیگردم فاز 3 تا فردا برم یک محضر تو غرب تهران تا نیمه دیگه ی مستندم رو کامل کنم.
ساعت پنج عصر از خونه میزنم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو میرسونم به یک محضر تو غرب تهران.اتومبیل بنز مدل بالایی دم در نگه میداره.. دوتا جوون خوش تیپ ازش پیاده میشن.و عروس داماد که حسابی به خودشون رسیدن همچین که فکر میکنی همین الان قراره برن تالار.کمی نزدیکتر به اونا میشم عجب عطری زده شاداماد دلم میخواد مارکش رو ازش بپرسم ولی میمونم که چی بگم البته سوال خوبی شاید نباشه برای شروع یا باز کردن سر حرف.میرم جلو و میگم آقا سیاوش شما هستید واقعا عجب سعادتی.. آخرین فیلمتون رو چقد قشنگ بازی کردید.. واقعا نقش اون پسره سرطانی رو جالب ایفا کردید..
یارو هاج واج به من زل زده و میگه معلوم هست چی میگی ..کدوم سیاوش کدوم فیلم از اینکه سر حرف رو اینجوری باز کردم یکمی ناراحتم ولی خب چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید.چون ممکنه طرف بگه یارو دنبال گرفتن شیرینی یا یه فکر بدتر از این دربارم بکنه.میگم مبارک باشه و از اینکه منم تو کار فیلم و مستند هستم حرف رو پیش میبرم که با گفتن خب به من چه مربوطه حسابی ضایع میشم و دیگه هیچی نمیگم ..به یک کناری میرم.دست همدیگه رو هم حتی نمیگیرن خیلی خشک و رسمی میرن داخل ..من میمونم و نصفه مستندم که ناقص ..منتظر شنیدن حرفای اوناست.
یکمی قدم میزنم و باز تکیه میدم به درخت روبروی محضر ولی خبری از در اومدن و رفتن نیست. به این فکر میکنم که حالا باید به چه بهانه ای سوال های خودمو ازشون بپرسم.نگاهی به دوربینم میکنم و اینکه چجوری میتونم فیلم بگیرم که اونا ناراحت نشن خدا کنه حداقل حرف بزنن و باز منو ضایع نکنن.بالاخره در میان نزدیک تر بهشون میشم با دیدن من آقا داماد موبایلشو در میاره که از ترس پا به فرار میزارم.انگاری که میخواست 110 رو خبر کنه و حالا بیا و بگو که قصد من چی بوده و تازه بدتر از همه مجوز..حسابی شانس آوردم.عجب گیری افتادم باز باید برم دنبال یک سوژه دیگه.از طرفی هم دلم میخواد که حرف تازه ای رو تو کارم نشون بدم.نه تکراری مثل بچه های کارگاه .آخه اونا میرن سراغ سوژه هایی مثل اعتیادو زنای خیابونی ..البته میخوام یک تیکه کوتاه از یک معتاد هم در کارم بیارم نمیدونم چی در میاد ولی دوست ندارم رو یک موضوع کلید کنم باید متنوع باشه مثل یک پازل از اجتماع شامل دلنگرانی ها و دلتنگی های جوانان و هر چی که بتونه کمکی کنه به همه آره بنظرم آدما باید ببینن و فکر کنن.نمیخوام فقر و فحشا بسازم نه اصلا چون فایده ای نداره میخوام اصل حرف رو بزنم شاید همون معتاد هم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن.
میرم تو فاز 3 دنبال یک معتاد گشتن اصلا کار سختی نیست یکیشون رو گیر میارم تنها با دادن 5 هزار تومن راضی میشه که فیلم بازی کنه .میگم خب بکش مثل همیشه که مصرف میکنی.اونم شروع میکنه عمده معتادای شهرک ما بر عکس پایین شهر علت اعتیادشون رو خوشی زیاد و امتحان چیزای ریسک دار عنوان میکنن.همینجوری که میکشه آواز هم می خونه.اونم چقد سوزناک همچین که آدم اشکش در میاد میگه پدر عاشقی بسوزه آقا.میگم مگه عاشق بودی.میگه آره اونم عاشق یه دختر ازبکی.میگم چرا ازبکی.میگه بخاطر اینکه چند سال اونور کار میکردم. و اینکه بخاطر فاصله طبقاتی که بین خانواده هاشون بوده دست رد به سینش میزنن و البته اینکه دختره هم از اون بدش نمیومده و سوز عشق و عاشقی و اعتیاد بخاطر فراموشی معشوق هنوز هم از اینکه هنوز دوسش داره صحبت میکنه و اینکه اگه یه روز پول دستش بیاد میره و حتی شده اگه برای یک بار دیدنش جونش رو از دست بده این کارو میکنه..که البته فکر کنم اینجای حرفش بخاطر کشیدن زیادو قدرت تخیل بالاش باشه و باز که خماربشه فقط حرفش این میشه که پدر عاشقی بسوزه ..نه اینکه سوپرمن بشه و بره اون رو از قصر بدزده و با خودش ببره.با خودم فکر میکنم که پس این حرف نو و تازه قراره از زبون کی در بیاد چون این صحنه از کار هم تکراری میشه.همینجوری سرگردون دارم راه میرمو فکر میکنم باید برم یک کافی شاپ اونجا میتونم حرف تازه ای رو بیابم البته بازم شاید.کلی عاشق اونم جور واجور لاغر و چاق زیبا و زشت و البته دونفر همجنس که اومدن و دارن در مورد یک سری کاغذ با هم صحبت میکنن..چون مدام دارن به کاغذا نگاه میکنن و یک چیزایی رو امضا میکنن.به کافی من که یکی از رفیقای دوران دبیرستانمه میگم اینا بیشتر در مورد چی صحبت میکنن که میگه ای ناقلا تو خودت باید بهتر از من بدونی که..خنده ای اپرایی و خارج از دستگاه میکنم و میگم میخوام از زبون تو بشنوم و دوربین مخفی رو آشکار میکنم .میگه حتما باز میخوای برای کارگاهتون ببری..تا شاید بالاخره استادت سوژه ما رو قبول کنه!میگم تو اینجوری فکر کن آره!!و شروع میکنه به حرف زدن از اینکه اینجا همه با دوتا طرز فکر طرف مقابلون رو به یک بستنی یا یک قهوه و...دعوت میکنن اونم یکیش وقت گذرونیه و یکیش هم مخ زدن از همه نوعی که فکر کنی؟!میگم..واس چه کاری ؟که باز میخنده و میگه که خودت واردتری.میگم..حالا فکر کن من یک بچه مثبت تازه کارم که میخوام چشم و گوشی باز کنم ..باز میخنده و میگه ماشاا...خیلی هم تازه کاری ها. و ادامه میده..از اینکه اینجا همه یکجورایی عاشقنو به هم علاقه دارن و البته گاهی هم ادای عاشقارو در میارن!با خودم فکر میکنم که از این خل و چل هم مستندی در نمیاد و میگم که بابا نخواستم تو برو همون کار پیک نیکی تیک نیکی خودتو کن کارشناسی پیشکشت.بهش بر میخوره و میره تو خودش.بازم مجبورم پاک کنم دیگه خسته شدم هیچکدومشون بدرد کارم نمیخورن تا اینکه قید مستند ساختن رو در کل میزنم و با خودم عهد میکنم که برم عاشق بشم تا اینکه یک روز شکست عشقی بخورم و حتما هم معتاد بشم و یا شایدم خیلی پیشرفت کردم و یک ایدزی هم گرفتم تا شاید ..بجای یک مستند چند تا مستند از روی من ساختن.که بقول اون یارو نقش اولش رو هم خودم بازی کنم.و شاید یک حرف تازه ای رو هم این وسط بزنم و اونم اینکه چون نتونستم مستند بسازم عاشق شدم و چون که نتونستم تو عشقم پیروز بشم..معتاد شدم که مستند از روی من ساخته بشه و چون که دیدم چاشنی کار کمه گفتم یک ایدزی هم بگیرم که شاید مستند تو مستند بشه.
هنوز دارم به دوربین خاموش کنار اتاقم نگاه میکنم که دوستم زنگ میزنه گوشی رو بر میدارم.خبر خوشی رو بهم میده قراره برم تو یه فیلم بازی کنم .حالا اشکالی نداره که نقش اول رو به من ندن مهم هنره..و عشق من به اون حالا هم قرار شده تو سیاهی لشکر نقش مردی رو بازی کنم که از پشت یک نیمکت تو پارک قراره رد بشه و یک دیالوگ کوتاه هم قراره بگم و اون اینکه عجب هوایی چه روز متفاوتیه امروز ..انگاری که با همه ی روزهای هفته فرق میکنه و رد بشم از کنار دوتا عاشق و اونا هم بگن عجب یارو رو دلش خوشه.
خداحافظی می کنم و گوشی رو سرجای اولش قرار میدم و خوشحال و خندان دوتا قرص خواب آور میخورمو راحت میگیرم میخوابم تا فردا برم سر صحنه فیلمبرداری دوستم.
تو شهرک فاز 3..از همه معروفتره.وقتی ازشون سوال میکنی که حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن..آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان