حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

بازگشته

اینجا کجاست دیگه؟

آهای شما 

بله شما

بفرمائید

میخواهم درشکه سوار شوم

چی حالت خوبه عمو

حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم  نسخه پیچید

درشکه چیه

میخوای سوار مترو شی

متری کجاست

متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!

مترو برو پایین سمت چپ

تاکسی دربست همینجا هست

در  را که زد

همون که بست

ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی

قصر دشمن چیه داداش

چرا توهم توطئه داری

حتما تو را آن شخص پیش کرده

چه شخصی

اینجا تاکسی عمومیه

ای خائن تو با عموم خائنین همدستی

نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده

لوستر چیست

چراغ

پس آن نیزه چیست همراهت

نیزه چیه پرگاره

پر کاه پس تو کشاورزی

نه من دانش آموزم

دانش مکتب خانه میروی

نه میرم کلاس هفتم

منم میروم به  نظمیه

نظمیه کجاست

پیش سرجوخه 

آهام میرید کلاس درس

نه میروم آنجا تا  از  دزد سر گردنه شکایت نمایم

گردنه کجاست

آخر همین خاکی سرگردنه هست

اینجا آسفالته

داس داری

نه من خودکار دارم

شمشیر چی

نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون

اگر راست میگویی چرا  جامه ات  اینگونه هست

بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله

جامه من را ببین

جامه چیه

لباستون چرا مثل  روزی روزگاری هست

مگر روز روزگار چگونه هست

اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده

قشون دشمن  را میبینی

قشون چیه

آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن

اونا دارن از خیابون رد میشن

توهم حمله داری

گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی

قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش  کلی سرباز هست

کجای دقیقان

آنجا دیگر

اونجا که  هایپره

به زبان عجیبی حرف میزنی

نه من زبونم  عجیب نیست زبان شما عجیبه

زبان من مگه چش هست

طبیب گفته مشکلی ندارم

طبیب !!!؟؟؟

آهام دکتر رفتید 

دکمه  تازه  نخ زدم محکم هست

دکمه نه دکتر

من میخواهم بروم به قلعه تا  برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه  کنند

در کیسنت سکه داری

پول ندارم

در کیسنت بادام داری

نه من تخمه دارم

پس تو چی داری

دفتر

کفتر؟

نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم

مگه کفتر را باز کردی

نامه را پس تو خواندی خائن

کفتر رو که باز نمیکنن

انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را

پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره

راست بگو  کجا گذاشتی نامه را

راستی اینجا  کجاست

اینجا میدان شاد هست

من میخواهم بروم قلعه خودم

قلعه نداریم که 

قله هست اورست

رفتید اورست

اورست کجیه

کجیه چیه

یعنی کجه اورست

اورست کجیه

چه زبان قشنگی دارید

زبان من قشنگ نیست اصلان

زبان خودت را در آور

زبان من در نمیاد که

چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید

ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید

من طبیب بودم گفت  باید  خارشتر بخوری

مگه شتر خار داره

شتر کجایه میخواهم سوار شوم

اینجا باغ وحش داره اسب داره

اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را  بگیرم

دشمن کجیه بقول شما

دشمن همه جا هست مگر نمیبینی

دشمن فرضی منظورتونه

نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه

کی خسته هست دشمن

پس  قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست

نه کسی حمله نکرده راستی شما  بچه همین محله اید

قلعه من اینجا نمیباشد

پس کجا میباشد

آن سمت  خاکی 

اینجا خاکی نیست

چشمانت را باز کن 

اونجا هایپر مارکته

کنار اونم ایستگاهه

راستی تو چرا موهایت را شبیه  اسب کردی

مده مد الان مد اسبیه 

چرا با نخ آن را بستی

نخ چیه کش سره

البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده

رشدش خوبه

مگر پای موهایت کود میریزی

نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم

از اونا که ریوالدو هم میزنه

موهایت را با شمشیر میزنی

نه  میرم آرایشگاه میزنه برام

موهایت را با داس میزنی

یا نکند به موهایت پوست مار میزنی

نه من به موهام گفتم شامپو میزنم

سرتو با چی میشوری

با شامپو گلرنگ

من سرم را با آب گرم و خاک میشورم

خاک تو سرتون میزنید

نه خاک خاصی هست خاک با گل های  اطلسی

گاهی هم گل  با ماست میزنم

پس حرف راست میزنید

ماست رو که به سر نمیزنن

کاستو بگیر ماست بگیر

من کاسه ندارم

منم  میخواهم ماست  فروش شوم

و در دوره گردی ماست فروشم

ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید

ماست فقط ماست محسننننننننننننن

راستی کجیه اینجه

من رفتم سلام برسونید

به کی

به  نیروهای قلعه

کجی میری

اتوبوس اومد

بای بای

وای وای

بازگشت ما کجیه

اینجه کجیه

بازگشت ما بسوی خداست بای بای

خدا خوبه

بله من رفتم از کنار برید

چرا

خب از وسط خیابون برید بمن چه

بای بای

آهای سیاهی کیستی

چی داش با من بودی

چی گفتی 

بالا چشم من ابرویه گفتی

بالا چشمت  گردویه خب ابروست دیگر

نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست

برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن

گشت  

یا خدا

داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم

بالا چشمم گردویه خوبه

تو از نیروهای دشمنی

نه من خودیم  داش من خود خودیم

روزی هم  سی رکعت نماز میخونم

قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت

تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم

اگرم فکی بالا بره پایین میارم

شما هم فکتون بالاست ها

بیام میزونش کنم

بیام

بیا بجنگیم

منو میترسونی نفله

الان حالیت میکنم

آخ آخ دستم شکست ول کن

چی قدرتی داری

تو شرکت برقی

قدرت بدنیت رو 220 ولته

خطری هستی

نه تو مثل اینکه اهل دعوایی

آدم باید با مردم خوب تا کنه

همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم

کجا

خونه پسر شجاع 

میخندی

نه پس گریه کنم

کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم

راستی  داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر

بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی

دربون چیه داش  من  درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم

بالاشهر میشینی

بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم

مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی

تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی

فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین

صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی

هایپر برو ماست بگیر

اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته

کنارش ایستگاهه

آهام الافی اتوبوس میگی

میدان شاد هستیم

دوری ماشین گردی بچرخو میگی

چه زبان عجیبی داری

چی زبون پدری اصیل

دکتر رفتی

منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه

رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش

پرگار داری

نه تیزی دارم کارت میاد

شمشیر

نه قمه تیزی 

من دانش آموزم

منم پرفسورم تا کلاس دیم

عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره

گورستان کجاست

قبر کنی

نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر  روزی روزگاری دیدن نمایم

داداش گلم  روزگار جلوته

با کاکل  

بعدشم از قبر آنتوان  مانتوان

مانتو فروشی کار میکنی

ساسن گل میزامپلی

خودت را دست بینداز

 دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی

آسفالت منظورته

آسفالت چیه جاده خاکی

فرعی میانبر

من رفتم اتوبوس آمد بای بای

بای بای چیه

این سوسول بازیا چیه

من رفتم  بازگشت همه بسوی خداست

چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم

بای بای

=============

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

(زنی در ایستگاه)

انتظار ناخوشایند زیر داغی آفتاب و سرمای زمستان؛ 770 ایستگاه اتوبوس همدان  سایبان ندارد- اخبار همدان - اخبار استانها تسنیم | Tasnim

زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از خیابان رد میشوند.بچه با کیف و روپوش آبی.ماشینی جلوی ایستگاه لحظه ای توقف میکند.شیشه را پایین میدهد و عینک دودیش را مرد پایین تر تا وسط دماغش میبرد.آهنگ ضربی تندی فضای داخل ماشین و ایستگاه را پر میکند.خانم خانم!گل چرا خودت گلی بیا بالا بریم دور دور؟!زن سرش را بالا میکند.و با اخم به مرد نگاه میکند.باشه خارپشت بریم سر قبرت گلم خریدم.مرد عینکش را بالا میدهد.و چند فحش به زن میدهد.زن دستش را به کیفش میبرد که مرد پایش را روی گاز میزارد و فرار میکند.ساعت دو و نیم بعد ظهر است اتوبوسی می ایستد.مردی با کیف سامسونت مشکی از اتوبوس پیاده میشود به دور ورش نگاهی می اندازد با دیدن زن چشمانش را بازتر و ابروهایش را به حالت تعجب هشتی میکند.زن نزدیک میشود سلام عزیزم مرد با تعجب میپرسد اینجا چکار میکنی.زن گل را به مرد میدهد.روز اول ازدواجمون گفتم با هم بریم تا خونه.مرد لبخند میزند و دست در دست هم به سمت خانه میروند.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-اسفند ماه سال 1395

جامانده

گریه و خنده تنها منحصر به انسان‌هاست؟ - همشهری آنلاین

همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.

هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.

ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.

من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده ام‏ًٌَُ‏‎ْ‍! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغی‏‎ْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور1393

شهر خاموش

خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency - شب برفی تبریز

یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.


و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا


می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود


و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را


ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد


تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند


و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات


آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.


خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.


خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.


زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی


که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات


غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی


صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.


خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد


و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.


عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.


برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.


برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو


از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو


اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.


دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو


کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو


در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم


رهگذران می افتد.


و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..


شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی


با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.


کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک


ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی


جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط  خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش


سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.


هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.


تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...


زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی  فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..


سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند  و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.


کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش


را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..


زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.


من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.


چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده


شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله


می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو


خاموشی همجا را در برمی گیرد.


 


داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

از پشت آجرها می بینمت دریا

پنجره رو به دریا - عکس ویسگون

و من  از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین.

وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشد‏ًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند.

صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی.

یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی که آبگوشت میخورد و صدای یک لیوان دوغ که به گرمای تابستان زندگی میبخشد.بوق ممتد اتومبیلی که منتظرست.در یک طبقه بالاتر از دوغ جوانی گیتار میزندو به عکسی خیره شده که در پشت آجرها دریا را ساخته است.نور زرد و قرمزی که ساز میزند آنهم ساز زندگی.یک لیوان قهوه سرد شده.مردی که اشک میریزد و گیتار میزند آنقدر که ماشین میرود و سکوت خیابانی که گاهی سرد میشود.پیرمرد دراز کشیده و قلیان میکشد با پک های کوتاه چرت میزند و صدای فیلم که بلند تر از آب داخل قلیان موج میزند در خانه و پارچ خالی از دوغ.

مرد گیتار بدست پشت پنجره نشسته و به ماه خیره شده و آهنگ بی تو مهتاب شبی را گوش میکند همه چیز خاموش است حتی تلویزیون.

صدای کتری خشک شده ای که درش را به هوا میفرستد و در هوای کوتاهی که به خنکای خالی داغ ناخن میکشد.

صدای خر و پف که زیر سفید و جو گندمی سایه انداخته و مدام نوازش میکند تار های در هم را.

تلویزیون روشن و سفره پهن از خالی شده ها و قاب عکس پیرزنی که زیاد میخندد به مرد نسبتا پیر کنار دستش و درختان بلند و سر سبز پشت سر این دو که در عکس به حیاطی نیمه پنهان ذهن را میکشاند.کتری آرام شده و نیمه سرد از داغی’لرزه میکند با صدای تق تق گچ هایی که آبی میشوند و باز خالی و آب تیره از نو و دوباره خالی از پر و پر از خالی.

صدای زنگ و عکس دریا و باز همان صدای گیتار اینبار ممتد و پشت سرهم با ریتمی آرامتر و باطری خالی شده ای که دریا را خاموش میکند خاموش خاموش.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور 1393