چه بدون ابرو چه غم مادری کنار فرزند
باید دستت را بلند کنی و بیفتی
انگار درون چشمان کودک آرامش و چشمان مادر طوفانیست
من شعر را گذر کردم افتادمو نظر کردم
من غم را درون خود میتابم و درون انسان را
هنوز بذر امیدی پیچکی میشود چه ساده گذشتیم از غمهای هم
انگار هر پنچره درون خود آدمهای درون افتاده دارد
دیگر غوغای ذهنی شهر آرزوهای خواب رفته نگاره های بیرون فتاده هست
چه کسی میداند در درون تاب خورده میفتیم و ساقه ای که میخشکد
در ابعادی همه میگذریم این بعد درون خود خوردگی را
هر کسی در پازل خود دنبال یک تکه از درون خودست
کوزه آب و آب هست یا کوزه تشنه گردیم پی آب
مثال شعریست که پر میشود درونش اما درون شعر پازلکی تلو میخورد در شکستن گم میشود
گم گم گمشده در درون پازل و پازل میبرد ما را درون خود
...
شاخه های بهار درختان بهاری و گلفشانی فصل
پاییزی یا زمستانی یا تابستانی که فصلی دگر دارد
نغمه خود را به فصل ها بدهیم
بهار هم شکرانه شکوفه ها میشود
تابان خورشید و خورشید تابان در آسمان
شعله سرکش در پرتو هایی درخشان
ستوده باد فصلی نو در رویش