حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

(زنی در ایستگاه)

انتظار ناخوشایند زیر داغی آفتاب و سرمای زمستان؛ 770 ایستگاه اتوبوس همدان  سایبان ندارد- اخبار همدان - اخبار استانها تسنیم | Tasnim

زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از خیابان رد میشوند.بچه با کیف و روپوش آبی.ماشینی جلوی ایستگاه لحظه ای توقف میکند.شیشه را پایین میدهد و عینک دودیش را مرد پایین تر تا وسط دماغش میبرد.آهنگ ضربی تندی فضای داخل ماشین و ایستگاه را پر میکند.خانم خانم!گل چرا خودت گلی بیا بالا بریم دور دور؟!زن سرش را بالا میکند.و با اخم به مرد نگاه میکند.باشه خارپشت بریم سر قبرت گلم خریدم.مرد عینکش را بالا میدهد.و چند فحش به زن میدهد.زن دستش را به کیفش میبرد که مرد پایش را روی گاز میزارد و فرار میکند.ساعت دو و نیم بعد ظهر است اتوبوسی می ایستد.مردی با کیف سامسونت مشکی از اتوبوس پیاده میشود به دور ورش نگاهی می اندازد با دیدن زن چشمانش را بازتر و ابروهایش را به حالت تعجب هشتی میکند.زن نزدیک میشود سلام عزیزم مرد با تعجب میپرسد اینجا چکار میکنی.زن گل را به مرد میدهد.روز اول ازدواجمون گفتم با هم بریم تا خونه.مرد لبخند میزند و دست در دست هم به سمت خانه میروند.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-اسفند ماه سال 1395

جامانده

گریه و خنده تنها منحصر به انسان‌هاست؟ - همشهری آنلاین

همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.

هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.

ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.

من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده ام‏ًٌَُ‏‎ْ‍! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغی‏‎ْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور1393

شهر خاموش

خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency - شب برفی تبریز

یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.


و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا


می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود


و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را


ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد


تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند


و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات


آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.


خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.


خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.


زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی


که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات


غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی


صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.


خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد


و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.


عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.


برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.


برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو


از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو


اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.


دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو


کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو


در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم


رهگذران می افتد.


و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..


شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی


با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.


کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک


ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی


جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط  خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش


سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.


هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.


تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...


زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی  فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..


سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند  و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.


کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش


را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..


زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.


من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.


چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده


شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله


می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو


خاموشی همجا را در برمی گیرد.


 


داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

از پشت آجرها می بینمت دریا

پنجره رو به دریا - عکس ویسگون

و من  از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین.

وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشد‏ًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند.

صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی.

یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی که آبگوشت میخورد و صدای یک لیوان دوغ که به گرمای تابستان زندگی میبخشد.بوق ممتد اتومبیلی که منتظرست.در یک طبقه بالاتر از دوغ جوانی گیتار میزندو به عکسی خیره شده که در پشت آجرها دریا را ساخته است.نور زرد و قرمزی که ساز میزند آنهم ساز زندگی.یک لیوان قهوه سرد شده.مردی که اشک میریزد و گیتار میزند آنقدر که ماشین میرود و سکوت خیابانی که گاهی سرد میشود.پیرمرد دراز کشیده و قلیان میکشد با پک های کوتاه چرت میزند و صدای فیلم که بلند تر از آب داخل قلیان موج میزند در خانه و پارچ خالی از دوغ.

مرد گیتار بدست پشت پنجره نشسته و به ماه خیره شده و آهنگ بی تو مهتاب شبی را گوش میکند همه چیز خاموش است حتی تلویزیون.

صدای کتری خشک شده ای که درش را به هوا میفرستد و در هوای کوتاهی که به خنکای خالی داغ ناخن میکشد.

صدای خر و پف که زیر سفید و جو گندمی سایه انداخته و مدام نوازش میکند تار های در هم را.

تلویزیون روشن و سفره پهن از خالی شده ها و قاب عکس پیرزنی که زیاد میخندد به مرد نسبتا پیر کنار دستش و درختان بلند و سر سبز پشت سر این دو که در عکس به حیاطی نیمه پنهان ذهن را میکشاند.کتری آرام شده و نیمه سرد از داغی’لرزه میکند با صدای تق تق گچ هایی که آبی میشوند و باز خالی و آب تیره از نو و دوباره خالی از پر و پر از خالی.

صدای زنگ و عکس دریا و باز همان صدای گیتار اینبار ممتد و پشت سرهم با ریتمی آرامتر و باطری خالی شده ای که دریا را خاموش میکند خاموش خاموش.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور 1393

مغز متفکر

صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم

به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی

و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال

می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه

یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون

می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره

فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه

از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی

قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..

برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم

فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و

دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم

چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو

بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون

که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت

با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان

هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی

ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد

که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز

یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من

نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند

لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن

من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..

وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا

کجایید که دارند پسرتون رو می برند.

 

داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1385