حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

بیژن میخواد بره انگلیسی یاد بگیره

بیژن که خیلی فیلم میدید معنیشو نمیفهمید زد زیر پاکت تخمه گفت من میخوام برم تافل بگیرم

باباش گفت ماینیمیز 

بیژن گفت  چقدر ریز

که فهمید باید بره ثبت نام ترم اول

فردا شدو بیژن رفت دم یک موسسه زد داخل رفت داخل اتاق مربی هم نه مدیر

گفت مدیر اینجا تویی

گفت اوامرتون

گفت منم بیژن اونی که میخواد تافل بگیره

مدیر یه نگاه به بیژن انداخت گفت  سطحتون چیه

گفت سطح فول کنتاک

گفت خیلی بالایه برو بشین کلاس پایین

که بیژن فهمید درکش نکردنو رفت کلاس بالا نشست

بعد ده دقیقه که  معلم داشت درس میداد بیژن گریه کرد

مربی دید بیژن حالش گرفته هست گفت چی شده ای باغ امید کارت به اینجا رسید

گفت دیدم کلاس شلوغه تخته سیاه رو دیدم دیگه هیچی نفهمیدم

گفت سطحت اینجا بوده

گفت تو کی هستی

گفت من همونم که نازنینت بودم

فهمید یا خوابه یا معلم خیلی باحاله

گفت من میخام تافل بگیرم

گفت منم میخواستم بنز بخرم اما پیکان 47 الان دم درمه

گفت من رفتم ولی بدون بر نمیگردم

گفت رفتی درم ببند از کنار برو

گفت گفتو رفت

خلاصه بعد چند سال از تیزهوشان براش دعوت نامه اومد

در پاکتو باز کرد دید نوشته بیژن تو دیگه کی هستی

فهمید باید بره آزمون تیزهوشان بده

رفتو رفتو رفت تا رسید به درب خروجی چون اشتباه خیابونو رفته بود واستاد

که دید یه علف زیر پاش هست پاشو برداشتو گذاشت

دید آقایی با کیف سامسونت رنگو رو رفته اومد دم در

گفت تو کیستی ای سامسونت بدست

گفت من تیز تیز آخر هوشانم

گفت منم سرکنم

گفت عجب اومدی اینجا چکار

گفت اومدم ببینم گوجه کیلویی چنده

گفت عجب هوشی داری اونکه نوسانات داره میپره 

گفت من اومدم ببینم کی پنیر منو خورده

گفت عجب پنیر الان مزنه چنده

گفت نوسانات داره

که یدفه مرد کیف سامسونتی در کیفشو باز کرد پرید هوا اومد زمین

نشانی با دست گرفت روبرو

گفت میدونی در برابر کی ایستادی

گفت نه

گفت در برابر تیزهوشان میتیکمان

گفت العجبا القدرت حالا چکار کنم

گفت برو فقط نبینمت

گفت چرا

گفت کاری که تو با تیزهوشان میکنی کاریه که من با  زمبه و جمیعن نمیتونیم ضرب کنیم

گفت حالا فهمیدم کی پنیر منو خورد

گفت در ورودی کجاست

گفت ورودی خروجی نداره تابلو گذاشتن  گم بشی

گفت پس معمایی برا خودش

گفت حلش دست منه

میری خونه تلویزیونو روشن میکنی کانال 10 برفک داره

گفت رفتم من عاشق برفک نگاه کردن با تخمه هستم

گفت از کنار برو گم نشی

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

کامران و کوکب

کامران و  وکوکب که تازه ازدواج کرده بودن برای روز دوم زندگیشون گفتن بریم آبمیوه

کوکب گفت من یکجا تمیز سراغ دارم خیلی توپ عالی توپ چهل تیکه اصلان دارای برند جهانی از محله بالا و پایین در کیفیت

با دوماه دو روز بیست دقیقه سابقه در خدمت مشتریان هست من خودم چهار سال پیش رفتم عالی بوده

کامران هنگ کرد گفت دوماه هست با اندکی راه افتاده تو چجوری چهارسال پیش رفتی

گفت درسته دوماه راه افتاده اما چهار سال پیش برا من خاطرست

چجوریا کوکب برات دوماه راه افتاده چهار سال پیش خاطرست

بحث نکن دیگه کامران من اینجوری فهمیدم که چهار سال پیش ساعت من عقب بوده و الا ساعت جدید فرق کرده

کامران گفت عجب پاسخ قانع کننده و جالب و شیکی دادی

راه افتادن با پیکان مدل 48 لاستیک سالم اما فرمون سرگردون تا سر کوچه انگار مسافرتی بود چند بار خاموش روشن رسیدن کامران گفت چرا شیشه مغازه اینقدر کدره

کوکب گفت مه گرفته کدر نیست این رویایی ترین آبمیوه فروشی این منطقه و اون منطقه هست

رفتن از پله ها برن بالا کامران گفت چرا پله هاش سیاه شده

کوکب گفت دلت سیاه نباشه مهم اینه که پله سیاه یک برند عالی در شلخته بودن و داخل تمیز هست گفت بریم پس!!!

رفتن داخل رو میز کلی شیرموز پس مونده نارگیل لخته شده و آب هویج بوم رنگی روی همش

گفت این چه وضعیشه

گفت صاحب مغازه اعتقاد داره که خونه خودتونه ریختید جمع کنید اما اونا میگن خونه شماست کارگر بگیر هزینه کن

الانم دو تا انبه بگیر باشه باشه

باشه دوتا انبه سفارشی لطفان

میگم کوکب اینجا خطریه خیلی کثیفه

وای کامران جایی به این هنری با این میز قشنگ با این همه نبوغ در ریختن ته مانده میوه روی میز آخه چشه

میترسم کوکب   بخوریم ولی به جایی بریم بنام سرای باقی

نه وای چقدر فکرت سیاه شده روشن ببین مهم اینه که آدم بتونه در اینجا به بهترین جا برسه با این پولی که تو داری فقط یک نصفه سمبوسه که نصفشو خود آشپز بخوره بهمون میدن ولی با این پول اینجا دو تا انبه شیرموزی میدن وای چقدر عالی بله خیلی رمانتیکه

برو حالا بیار چون نمیاره میگه هر کی سفارش داده خودشم ببره بماچه

باشه برم بیارم

حالا بخور و بهبه کن

کامران چطوره؟

بهبه مزه شیر آب گرم با پیاز جعفری میده

وای انبش کمه حتمان

نه آخه مزه انبه نمیده مزه پیاز داغ میده

آهام آخه صاحب اینجا خونش سر مغازشه

همینجور که میره به خونه میاد بیرون مرد خانوادست فامیله

کدوم فامیلتونه من ندیدم تو عروسی

این میشه پسر خاله دایی پسر عموی دایی مادری خاله مادر دایی پسر دایی عمم

وای چقدر نزدیکه بهتون 

خیلی اصلان اونقدر نزدیکه که یکبار گفتم فامیلتون چیه شناختم گفت انگار ته اپسیلون هم خونی بین ما و اونا هست

راستی شیر انبه خوردیم بریم سینما

پول کجاست

نترس سینما سراغ دارم عالی

وای کامران کجا فرار کردی ناقلا سینما عالی سراغ دارم ها...


طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

/پنلوپه و جهانگردی/

/پنلوپه و  جهانگردی/

پنلو په که میخواست جهانگردی کنه قصد کرد بره پیاده جهانو بگرده نقشه ای که برداشت مناطق رو اشتباه زده بود جای قسطنطنیه و برکینافاسو از جزیره آدمخوارا در اومد یکی با  استقبال زیاد و خوشحالی اومد سمتش لبخند زد گفت عجب آدم های خوبین ببین چه استقبالی کردن و  گفتن تو اهل کجی هستی گفت من از  کشور اونجا اومدم اینجا گفتند ما رسممون اینه که کسی که میادو به قبیله نشون بدیم بردن نشون دادنش همه گفتن اه چه  آدم خوبی  گفت ممنونم گفتن ما صبح کله پاچه بار میزاریم شما هم میخوری گفت نه من فقط اسپاگتی با نان جو دوست دارم گفتن در نمیاد گفت چرا گفتن فقط کله پاچه زنی بنام خودم میخورمت اومد جلو آشپز کل اونجا بود بهش میگفتن  ناراحت راحت میخوره گفت به په که از اسپاگتی بیخیال کن فقط این که من میبینم ازش آش رشته در میاد گفتن چطور مگه گفت شانسمون بد زده باریک به جزیره اومده گفتن چگونه آیا گفت راحت 25 کیلو استخوان با نیم مثقال چربی من چجوری کله پاچه بار بزارم  با این فقط برا سوپ قلم در میاد فهمید که اشتباهی اومده گفت من جک یاد دارم گفتن بگو بگو اگه راست میگی بگو بگو گفت روزی مردی رفت  بقالی گفت ماست میخوام صاحب بقالی گفت منم آش میخوام همه ناراحت لبا تو هم رفته گفتن با این جک که گفتی  رییس قبیله بهت رحم کنه گفت چرا گفت جک تو باعث ناراحتی ما شده گفت چرا گفت برا ما ماست مقدسه گفت ای دل غافل چه اندیشه مزخرفی دارین گفتن اه این دیگه راسته  شقه فقط گفت نه حالا واستین من یه کاری یاد دارم شما خوشتان میاد گفتن چیه بگو ببینیم گفت من بلدم براتون غذایی درست کنم که اگه بخورین منو نمیخورین گفتن درست کن گفت مواد لازم  گوشت راسته اصل  به هم نگاه کردن گفتن ها همین سوسولوکو برا مواد لازم خوبه گفت نیم دهم مربع چربی نگاه بهم کردن گفتن توپولوکو برا این امر خوبه گفت مقداری  نمک بهم نگاه کردن گفتن خودت خوبی گفت نمک برا آدمی خوب نیست گفتن پس بیخیال گفت مقداری  فلفل تند اصل تند نگاه بهم کردن گفتن تونو تندول خوبه گفت نه اون شور میشه غذا . خلاصه دستور پختو که داد همه قبیله هر چی داشتن بدون ریا رو کردن همو گذاشتن وسط گفت همش همین رو دارین گفتن اگه اجازه بدی خودمونو  تو کادو خدمت کنیم بهتون گفت الان مزنه یک کیلو گوشت تو اینجا چنده گفتن مزنه نمیدونیم ولی از نظر ما هر چی بشه خورد میخوریم به غیر از  په و شرکا به غیر از  سوسولو گفت چرا گفتن سوسوله  خیلی کرم مارو  پوستشو کشیده شده شبیه  اردک گفتن الا به غیر بلا ما دوست داریم  دیگه آدم نخوریم گفت چی شده چکار شده مگه میشه مگه داریم گفتن طبق رسوم جدید که همین الان تصویب شد  هر کی آدم بخوره خیلی خله گفتن ما از الان به بعد  آهن میخوریم گفت نه همون آدم بخورین سنگین ترین اینجوری همه میمیرید گفتن بی سواد هر چی آهن داشته باشه میخوریم گفت جلل القدرت چه زود پیشرفت کردن که نگاه کرد دید در کولش بازه لب تاب برداشتن  دارن با فیبر  نوری اونم چه سرعتی از کره جنوبی  وصل شدن گفت چی سرچ کردید گفتن نوشتیم آدم خوشمزه اومد فوائید آهن برای بدن گفت سواد دارین مگه گفتن نه تو داری فقط گفت چجوری گفت ما آدم قبلی که خوردیم پرفسور  بود فسفورش زیاد بود همه دانشمند شدیم. الان از اون به بعد ما  خیلی تغییر کردیم و هممون پی اچ تی گرفتیم از دانشکده خوردن آدم با فوائد مفید گفتن اگه تو رو بخوریم هر چی بوده از دست میدیم و  مغزمون کند میشه سرعت میاد پایین به کجا وصل میشیم جیبوتی اصلان اینترنتش خوب نیست گفتن ما  آدمخوارهای با کلاسی هستیم مد هم بلدیم مثلان آدم چه جوری میتونه راه بره و جشن خشن داریم مد اونم چه مدی سه تا ده هزار تومن ببر بخور اندازه نبود بپوش اما اصراف نکن خلاصه فهمید اینا همینجور دارن سرچ میکنن که یدفه یکی از تو لب  تاب اومد بیرون تاب گفت بی  انصاف  منو با خودت ببر گفتن تو کی هستی چجوری اومدی بیرون از تو لب تاب گفت ای دل غافل من  رییس بوگل هستم اینقدر سرچ کردید موتور بوگل سوخت اومدم بگم  شما چی سرچ کردید که اینجوری شدید گفتن ما از اینترنت استفاده درست کردیم در  آن فهمیدیم که اینترنت میتواند خوب باشد نقطه.گفت باریک شما بیست گرفتید. گفتن چه موهای قشنگی داری برا رو  کلاه ما عالیه گفت کلاه شما که دو متره تهشم بی متره گفت با چی بافتید گفتن بیخیال  تو چه چشمای قشنگی داری که فهمید میخوان بخورنش گفت نه نگاه کنید من بهتون پیشنهاد جدیدی میدم اونم اینه که همون سرچ کنید موتور بوگل که هیچی موتور  هر چی خواستید بترکونید اما منو نخورید گفتن  احسنت   تو واقعن مارو درک کردی ما آدمخوارهای با فهمو کمالاتی هستیم ما وقتی کسی بهمون بگه مارو نخور میخوریم بعد فهمید رفت تو جستجو غرق شد و په هم تو همین فاصله زمانی فرار کرد و دیگه جهانگردی نرفت الان کنار خونشون ماست میفروشه.

قطار شماره 123-داستان شماره7

هشدار نسبت به خرید بلیت قطار از مراکز و سایت‌های غیرمجاز - ایرنا

قطار به آرامی به حرکت می افتد.و از ایستگاه اول  که مسافران با دست خداحافظی میکنند و دستهایی که تکان میخورد  نم باران روی شیشه  رنگین کمان سایه میشود.و دست ها پایین میروند.کوپه در حال تکان خوردن آرام میشود و آب یخ موجش را به آرامی در خود درون لیوان پر میشود و مسافری که روزنامه میخواند و صفحات ورق میخورد و نگاه به بالا و پایین و بسته تخمه و پوست درون روزنامه باطله میشود.مردی بلند میخندد و سکوت میکند و باز میخندد. و مردی مدام برایش فکاهی میخواند و فکر میکند اما نمیخندد. و درون خود فرو میرود در کف کوپه.روی داستان کوپه اول خنده و فکر خواب میرود و در کوپه دوم مرد با تمام قوای خود تخمه ها را تاراج میکند هنوز آب میخورد و باز مجله بر میدارد و در کوپه سوم مرد قابلمه را میتراشد صدای سمفونی فالشی که مسافری را به هدفون زدن خلاصه میکند.و کوپه چهارم کتاب شعر و مرد روبرو با فکر به سمت او نگاه میکند و گوشی اش مرحله دوم بازی خانه سازی را مرتب به او نشان میدهد.کوپه بعدی انگار کوپه موت زدگان هست همه به هم نگاه میکنند که یدفه مردی میگوید برای شادی در گذشتگان صلوات.و هیچکس صلوات نمیفرستد دوباره میگوید برای شادی درگذشتگان صلوات و باز هیچکس صلوات نمیفرستد و مرد کتابی در می آورد و میگوید برای شادی درگذشتگان باید طبق مفاد آیین نامه سال چند هزار چند فقط لالایی بخوانیم و همه شروع میکنند  گنجشک لالا میخوانند که مرد درخواست تعویض کوپه میکند مرد چک کننده بلیط ها علت را میپرسد و مرد میگوید روانی هستند.و مرد میخندد و به کوپه دیگر میبرد او را.و کوپه بعد مرد خاطرات جنگ جهانی دوم را تعریف میکند که در آن حضور داشته و سنش  حداکثر 45 هست آنها با شوق گوش میدن و  یک نفر میگوید چقدر خوب ماندید مرد میگوید من اون موقع بودم. و مرد دیگر میگوید ماشاء الله بزنم به تخته آن موقع هم  برای خودتان افسری بودید که مرد میگوید فرمانده قشون  هفتم گارد دوم ارکان سوم دسته چهارم بودم که دو نفر در جا هنگ میکنند و بلند میشوند و ادای احترام میکنند یک نفر به بقل دستی لبخند میزند. و کوپه ها هر کدام تا ایستگاه آخر داستانهای خود را  دارد و قطاری که به ایستگاه آخر میرسد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-داستان شماره6

شرکت ریلی رجا:پول ندهید قطارهای حومه‌ای متوقف می‌شود- اخبار اقتصادی تسنیم |  Tasnim

پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان 

اسفند ماه سال 1395